میخندی و بر کنج لبت چال نشسته

می‌خندی و بر کنج لبت #چال نشسته
بر کنج دگر #قافیه‌ی خال نشسته

تسخیر شده شهر به #جادوی سیاهت
در پستوی #چشمان تو رمّال نشسته

ابروی تو را بعدِ #شب موی تو دیدن
ماه‌ست که در اول #شوّال نشسته

مویی که سر دوش تو #آرام گرفته
«باز»ست که بر #شانه‌ی اقبال نشسته!

در بهمن #آغوش تو ای کاش شوم گم
این #برف که یک روزه بر امسال نشسته!

بی تو همه‌ی آن‌چه که از #عشق شنیدم
نقشی‌ست که بر پرده‌ی #نقّال نشسته

«بس در #طلبت کوشش بی‌فایده کرده»
این کودک #معصوم که بی‌حال نشسته
دیدگاه ها (۶)

چشم هایت با نگاهم بندبازی می کندچشمکت با آبروی خلق بازی می ک...

هرگزنگو دوستت دارمجمله ای که می سوزاندتآنگاه که احساست را بی...

تمام شعرم تقدیم آن کــه باران شدکسی که فاتح تنهاترین خیابان ...

عشق احساس قشنگی ست خودت می دانی پس چرا این همه این دلشده را ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط