می خندی و بر کنج لبت چال نشسته
میخندی و بر کنج لبت #چال نشسته
بر کنج دگر #قافیهی خال نشسته
تسخیر شده شهر به #جادوی سیاهت
در پستوی #چشمان تو رمّال نشسته
ابروی تو را بعدِ #شب موی تو دیدن
ماهست که در اول #شوّال نشسته
مویی که سر دوش تو #آرام گرفته
«باز»ست که بر #شانهی اقبال نشسته!
در بهمن #آغوش تو ای کاش شوم گم
این #برف که یک روزه بر امسال نشسته!
بی تو همهی آنچه که از #عشق شنیدم
نقشیست که بر پردهی #نقّال نشسته
«بس در #طلبت کوشش بیفایده کرده»
این کودک #معصوم که بیحال نشسته
بر کنج دگر #قافیهی خال نشسته
تسخیر شده شهر به #جادوی سیاهت
در پستوی #چشمان تو رمّال نشسته
ابروی تو را بعدِ #شب موی تو دیدن
ماهست که در اول #شوّال نشسته
مویی که سر دوش تو #آرام گرفته
«باز»ست که بر #شانهی اقبال نشسته!
در بهمن #آغوش تو ای کاش شوم گم
این #برف که یک روزه بر امسال نشسته!
بی تو همهی آنچه که از #عشق شنیدم
نقشیست که بر پردهی #نقّال نشسته
«بس در #طلبت کوشش بیفایده کرده»
این کودک #معصوم که بیحال نشسته
۱.۱k
۲۱ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.