نمیخواهم قدرم را بدانی; بعد از روزها و ماهها و سالها بعد
نمیخواهم مدتها پس از عادت کردن به تنهایی دوباره به سراغم بیایی و بگویی که هیچ کس مثل تو نبود و نشد...
نمیخواهم بعد از له شدنم، بعد از به سنگ خوردنت، بعد از بی حرمت شدن عشق، بعد از ماهها و سالها دست دیگران را گرفتن و بعد از دیر شدن; با بوی نفس و عطر دیگری به سراغ دستانم بیایی...
اگر عشق بود به آسانی نمیرفتی...
اگر عشق بود دستان دیگری را جایگزین دستانم نمیکردی...
به حرمت عشق دیگر نمیخواهم اینگونه بازگشت را...
زمانی که میخواستم و حرمت داشتم قدر میدانستی و بهترینم میدانستی...
"آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا..."
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.