.
.
خیلی زیاد وقت نمیکردیم به مادر بزرگ سر بزنیم. گاهی که دلش تنگ میشد دکمه تکرار تلفن را که همیشه روی شماره خانه ما تنظیم بود میزد و حالمان را میپرسید یکجوری هم در تلفن داد میزد که انگار میخواست مطمئن شود صدا از بین این سیم ها به ما میرسد. شاید اگر میفهمیدیم به این زودی از بینمان میرود بیشتر قدرش را میدانستیم. همه میدانیم که انسان ها نهایت صد سال عمر میکنند اما انتظار مرگ پدر و مادر و یا هر فرد مسن در زندگیمان را نداریم! شاید هم چون مانند تلفن همراه پیغام نمیدهند که رو به اتمام هستند فکر میکنیم هنوز وقت دارند.
به هرحال من با خبر مرگ مادر بزرگ بقدری شوکه شدم که تا چند دقیقه فقط خبر را تجزیه تحلیل میکردم و با خودم فکر میکردم: یعنی تموم شد؟ دیگه قرار نیس باشه؟ قرار نیس از داستانای قشنگش برام تعریف کنه؟
فکر میکنم از تولد هجده سالگیم بود که هروقت مادر بزرگ را میدیدم و باهم تنها میشدیم یک داستان عاشقانه از گذشته برایم تعریف میکرد
از نحوه اشناییش با پدر بزرگم و اینکه همسایه بودند. زمان اشناییشان همزمان با جنگ جهانی دوم بودو قحطی و بیماری ایران را برداشته بود
از نامه ها عاشقانه که در پشتبام های متصل بهم جاساز میشد
از اینکه موقع رخت پهن کردن انقدر حیاطشان و مادر بزرگ را دید زده بود که دیگر مادرش خودش رختها را پهن میکرد
از مخالفت پدرش و... حتی یکبار برایم تعریف کرد شناسنامه هایشان را کش رفته بودند تا باهم فرار کنند که حین فرار مچشان را گرفته بودند
از جنگ جهانی شروع کرده بود و هربار یکی از خاطره هایش را تعریف میکرد ولی قبل از اینکه داستانش تمام شود از پیشمان رفت. همیشه دوست داشتم داستان به جایی میرسید که بدانم چه شد خانواده اش موافقت کردند و بعد اینهمه سختی توانستند بهم دیگر برسند.
و بالاخره یک روز که حرف از خوبی ها و خاطرات مادر بزرگ بود از اقاجون درباره ازدواجشان پرسیدم. انتظار داشتم از جنگ جهانی شروع کند اما جواب داد: "مادرم با مادرش دوست بود. رفتیم خواستگاری و هفته بعد هم عقد کردیم. اون زمان مثل الان خیلی طولش نمیدادن که....."
اصلا مهم نبود که هرگز نمیتوانستم ادامه داستان را بشنوم. و یا مادر بزرگ همراه خودش یک راز بزرگ و عاشقانه را به زیر خاک ها برده بود
اصلا به ادامه داستان فکر نمیکردم...
ان روز فقط به تمام پیرمردهایی که در ختم مادر بزرگ اشک ریختند فکر میکردم و اینکه یک نفر در بینشان چه درد سنگینی را تحمل میکرد.
#لیلی_رضایی
خیلی زیاد وقت نمیکردیم به مادر بزرگ سر بزنیم. گاهی که دلش تنگ میشد دکمه تکرار تلفن را که همیشه روی شماره خانه ما تنظیم بود میزد و حالمان را میپرسید یکجوری هم در تلفن داد میزد که انگار میخواست مطمئن شود صدا از بین این سیم ها به ما میرسد. شاید اگر میفهمیدیم به این زودی از بینمان میرود بیشتر قدرش را میدانستیم. همه میدانیم که انسان ها نهایت صد سال عمر میکنند اما انتظار مرگ پدر و مادر و یا هر فرد مسن در زندگیمان را نداریم! شاید هم چون مانند تلفن همراه پیغام نمیدهند که رو به اتمام هستند فکر میکنیم هنوز وقت دارند.
به هرحال من با خبر مرگ مادر بزرگ بقدری شوکه شدم که تا چند دقیقه فقط خبر را تجزیه تحلیل میکردم و با خودم فکر میکردم: یعنی تموم شد؟ دیگه قرار نیس باشه؟ قرار نیس از داستانای قشنگش برام تعریف کنه؟
فکر میکنم از تولد هجده سالگیم بود که هروقت مادر بزرگ را میدیدم و باهم تنها میشدیم یک داستان عاشقانه از گذشته برایم تعریف میکرد
از نحوه اشناییش با پدر بزرگم و اینکه همسایه بودند. زمان اشناییشان همزمان با جنگ جهانی دوم بودو قحطی و بیماری ایران را برداشته بود
از نامه ها عاشقانه که در پشتبام های متصل بهم جاساز میشد
از اینکه موقع رخت پهن کردن انقدر حیاطشان و مادر بزرگ را دید زده بود که دیگر مادرش خودش رختها را پهن میکرد
از مخالفت پدرش و... حتی یکبار برایم تعریف کرد شناسنامه هایشان را کش رفته بودند تا باهم فرار کنند که حین فرار مچشان را گرفته بودند
از جنگ جهانی شروع کرده بود و هربار یکی از خاطره هایش را تعریف میکرد ولی قبل از اینکه داستانش تمام شود از پیشمان رفت. همیشه دوست داشتم داستان به جایی میرسید که بدانم چه شد خانواده اش موافقت کردند و بعد اینهمه سختی توانستند بهم دیگر برسند.
و بالاخره یک روز که حرف از خوبی ها و خاطرات مادر بزرگ بود از اقاجون درباره ازدواجشان پرسیدم. انتظار داشتم از جنگ جهانی شروع کند اما جواب داد: "مادرم با مادرش دوست بود. رفتیم خواستگاری و هفته بعد هم عقد کردیم. اون زمان مثل الان خیلی طولش نمیدادن که....."
اصلا مهم نبود که هرگز نمیتوانستم ادامه داستان را بشنوم. و یا مادر بزرگ همراه خودش یک راز بزرگ و عاشقانه را به زیر خاک ها برده بود
اصلا به ادامه داستان فکر نمیکردم...
ان روز فقط به تمام پیرمردهایی که در ختم مادر بزرگ اشک ریختند فکر میکردم و اینکه یک نفر در بینشان چه درد سنگینی را تحمل میکرد.
#لیلی_رضایی
۲.۶k
۰۳ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.