P
P15💫
ساعت پنج صبح//
یونگی«با آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم و برای اینکه یوری بیدار نشه زود خاموشش کردم یوری هنوزم مثل فرشته ها تو بغلم بود بوسه ی روی سرش گذاشتم و آروم از خودم جداش کردم و رفتم پایین گفتم الان که خوابه بهتره پانسمانش رو عوض کنم که اذیت نشه رفتم تو آشپزخونه و از کشو وسایلی که میخواست مرو بر داشتم و بردم بالا آروم در اتاقش و باز کردم و رفتم پیشش و بلوزشو در آوردم و اول دستش و بعدم بدنشو پانسمان کردم و باند پیچیدم و لباسشو تنش کردم خداروشکر زخماش خوب شده بودن و دیگه نیازی به عوض کردن پانسمان نداشت سه روز باید همینجوری بمونه و بعد از سه روز میبرمش پیش دکترش خوشحالم که دیگه قرار نیست از این بابت درد بکشه چونکه یوری تو بغلم بود آروم گذاشتمش رو تخت و موهاشو از جلو صورتش کنار زدم و پیشونیش رو خیلی آروم بوسیدم بعدش رفتم وسایل رو گذاشتم سر جاش یکمی تو حیاط دویست متری که داشتیم ورزش کردم و رفتم به قهوه درست کردم خوردم که دیدم ساعت تازه شده شیش نمیدونستم دیگه چیکار کنم واسه همین رفتم بالا تو اتاقم و پیش یوری دراز کشیدم و محکم بغلش کردم و عطر تنش و به ریه هام کشیدم که دیدم آروم آروم چشمای خوشگلش رو باز کرد
&بابایی
-جون دلم بیدارت کردم؟ ببخشید
&ن..نه...شما....بیدارم... نکردین...
-بخواب عزیزدلم هنوز زوده
&شما نمیخوابین
-چرا منم میخوابم
&باشه پس شب بخیر{دوباره عین یه بچه گربه بغلش کرد و خوابید}
-درسته شب نیست اما باشه
ادامه دارد....
ساعت پنج صبح//
یونگی«با آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم و برای اینکه یوری بیدار نشه زود خاموشش کردم یوری هنوزم مثل فرشته ها تو بغلم بود بوسه ی روی سرش گذاشتم و آروم از خودم جداش کردم و رفتم پایین گفتم الان که خوابه بهتره پانسمانش رو عوض کنم که اذیت نشه رفتم تو آشپزخونه و از کشو وسایلی که میخواست مرو بر داشتم و بردم بالا آروم در اتاقش و باز کردم و رفتم پیشش و بلوزشو در آوردم و اول دستش و بعدم بدنشو پانسمان کردم و باند پیچیدم و لباسشو تنش کردم خداروشکر زخماش خوب شده بودن و دیگه نیازی به عوض کردن پانسمان نداشت سه روز باید همینجوری بمونه و بعد از سه روز میبرمش پیش دکترش خوشحالم که دیگه قرار نیست از این بابت درد بکشه چونکه یوری تو بغلم بود آروم گذاشتمش رو تخت و موهاشو از جلو صورتش کنار زدم و پیشونیش رو خیلی آروم بوسیدم بعدش رفتم وسایل رو گذاشتم سر جاش یکمی تو حیاط دویست متری که داشتیم ورزش کردم و رفتم به قهوه درست کردم خوردم که دیدم ساعت تازه شده شیش نمیدونستم دیگه چیکار کنم واسه همین رفتم بالا تو اتاقم و پیش یوری دراز کشیدم و محکم بغلش کردم و عطر تنش و به ریه هام کشیدم که دیدم آروم آروم چشمای خوشگلش رو باز کرد
&بابایی
-جون دلم بیدارت کردم؟ ببخشید
&ن..نه...شما....بیدارم... نکردین...
-بخواب عزیزدلم هنوز زوده
&شما نمیخوابین
-چرا منم میخوابم
&باشه پس شب بخیر{دوباره عین یه بچه گربه بغلش کرد و خوابید}
-درسته شب نیست اما باشه
ادامه دارد....
- ۱۲.۴k
- ۰۸ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط