/Last request/
Part4
دختر مستقلی به حرفم گوش میدی مهربونی برای زندگیت ارزش قائلی و برای یک زندگی خوب میجنگی دنبال خوشبتی عشقی ولی بعضی وقتها کارت هات روی بی عقلی لجبازی مثل اون پسره که ما بهت هشدار داده بودیم ولی تو چون به ما ثابت کنی که حرف هایی ما اشتباه بهش اعتماد کردی
رزا:میدونم ببخشید خودم الان پشیمونم
مسعود:اگر دیشب نفهمیده بود اون پسره هرکاری که فکرشو بکنی باهات میکرد میفهمی؟
رزا:اره
مسعود:رزا من برای خودت که سخت گیری میکنم چون میدونم اون بیرون چخبره از تو بیشتر سن دارم و یک چیزی هایی شنیدمو تجربه کردم برای همین سخت گیری میکنم و برات محدودیت میزارم
رزا:میدونم بابا هرکاری بگید انجام میدم
مسعود: کاری نیست فقط فقط لطفا دردسر درست کن همینو ازت میخوام لطفا
رزا: چشم بابا ببخشید
مسعود: میتونی بری
از اتاق زدم بیرون و رفتم تو اتاقم حاضر شدم و به مامانم گفتم میرم خونه بهدخت (خواهرش) شروع کردم به قدم زدن خونه بهدخت زیاد از خونم دور نبود هروقت دلم میگرفت یا حالم خوب نبود میرفتم خونشون اون با حرفاش و کارهاش حالمو خوب میکرد اون هم خواهرم بود هم رفیقم
بعد ۱۵دقیقه رسیدیم دم درخونشون و در زدم که خواهر زاده شر و شیطونم پرید تو بغلم
افسانه:سلام خاله جون
رزا:سلام قشنگ خاله
افسانه:خاله دلم برات تنگ شده بود
رزا:منم دلم برات تنگ شده بود خرهههه
همنجور لپشو گاز میگرفتم
افسانه دختر بهدخت بود ۷ سالش بود شر شیطون
بهدخت:بیاتو رزا بچمو کشتی
رزا:امدم
رفتم داخل خونه و بعد احوال پرسی نشستم همنجور که بهدخت برام چای میرخت
بهدخت:مامان همه چیزو بهم گفت
رزا:اوو پس مامان بهت همه چیزو جلو جلو گفته
بهدخت:اره گفت بابا چی بهت گفته
رزا:حالا میتونستی به روی خودت نیاری من سوپرایزت کنم
بهدخت:اخه دورت بگردم میدونم خودت نم پس نمیدی
رزا:بهدخت دیشب بدترین شب عمرم بود نمدونی چقدر ترسیده بودم موقع که در اتاق قفل کرد و
بهدخت:همه چیزو مو به مو تعریف کن بیبینم
رزا:موضوع از جای شروع شدکه......
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.