ویو جونگکوک:
ویو جونگکوک:
شلاق رو برداشت و به سمت بایول رفت
- تا ۱۰۰ میشماری هر کدوم که از قلم بیوفته از اول شروع میکنم
+ کوک ...نه لطفا چرا اینکارو میکنی
کوک که حالا عصبی تر شده بود در گوشش با نفس لب زد:
- چون باید یاد بگیری ازم فرار نکنی! تا بفهمی نباید خودتو ازم بگیری
اینو گفت و شروع کرد به زدن اون دختر بیچاره خیلی داشت درد میکشید لارا مجبور شد شروع به شمردن کنه و بند بنو وجودش داشتن داد میزدن که من درد دارم اشکاش تند تند شروع به ریختن کرد کم کم داشت بیهوش میشد و دیگ نمیتونست چشماشو باز نگهداره
کل بدنش پر از کبودی و زخم شده بود و تاریکی مطلق ....
ویو کوک:
دیدم بیهوش شده م..من چیکار کردم با اینکه هنوزم عصبانی بود و دلش میخواست اون دختر رو تا سر حد مرگ بزنه اما بیخیال شد شلاق رو به گوشه ای پرت کرد و چونه دختر رو بالا آورد چشمای بسته ی لارا که دید فهمید کاملا بیهوش نگاهی به بدنش انداخت رد های کبودی شلاق که روی بدن سفیدش خودنمایی میکرد پوزخندی زد و لارا رو بلند کرد و به سمت اتاق مشترکشون اون رو برد به آرومی اون رو روی تخت گذاشت و به بادیگارد خبر داد که سریع به دکتر شخصیش بگه که اون به اینجا بیاد
جونگ کوک به سمت پله ها حرکت کرد و با ابهت خاصی از پله ها پایین میرفت به سمت مبل رفت و ویسکی گرونش که روی میز بزرگ بود رو برداشت روی مبل لش شد و اون بطری رو یه نفس سر کشید خنده های عصبی میکرد و زیر لب حرفهایی با خودش زمزمه میکرد :
- جعون لارا همش تقصیر تو هست تویی که داری منو روانی میکنی لعنت بهت دختر.. حتما میخوای منو تا مرز جنون هم بکشونی ..
دستش رو روی قلبش گذاشت
- هه .. لعنت بهت این قلب لعنتی وقتی تورو میبینه از خود بی خود میشه فکر کردی میزارم ازم فرار کنی .. بزارم اون بدن سفید اون چشم ها ، اون لب ها مال کس دیگه ای بشه هه مسخرس
همون موقع ماشینی وارد عمارت شد دکتر وارد عمارت جعون شد
* آقای جعون
- طبقه بالا یک بیمار هست معاینش کن و هر دارویی نیاز داشت براش بنویس به نفعته درست کارتو انجام بدی حالا هم گمشو
* بله آقای جعون
به سمت بالا حرکت کرد در رو باز کرد و با جسم زخمی یک دختر مواجه شد به سمتش رفت و معاینش کرد از ته دل برای اون دختر ناراحت بود چون اون معشوقه ی خطرناک ترین مافیا بود ولی خب چیکار میتونست بکنه اون دکتر فقط میتونست اون رو درمان کنه
رده های کبودی روی بدنش و بازو های خونیش همه رو با پنبه الکل پاک کرد و پانسمان کرد و بعدش دارو های مد نظرش رو توی یک کاغذ کوچیک نوشت و به دست بادیگارد داد
شلاق رو برداشت و به سمت بایول رفت
- تا ۱۰۰ میشماری هر کدوم که از قلم بیوفته از اول شروع میکنم
+ کوک ...نه لطفا چرا اینکارو میکنی
کوک که حالا عصبی تر شده بود در گوشش با نفس لب زد:
- چون باید یاد بگیری ازم فرار نکنی! تا بفهمی نباید خودتو ازم بگیری
اینو گفت و شروع کرد به زدن اون دختر بیچاره خیلی داشت درد میکشید لارا مجبور شد شروع به شمردن کنه و بند بنو وجودش داشتن داد میزدن که من درد دارم اشکاش تند تند شروع به ریختن کرد کم کم داشت بیهوش میشد و دیگ نمیتونست چشماشو باز نگهداره
کل بدنش پر از کبودی و زخم شده بود و تاریکی مطلق ....
ویو کوک:
دیدم بیهوش شده م..من چیکار کردم با اینکه هنوزم عصبانی بود و دلش میخواست اون دختر رو تا سر حد مرگ بزنه اما بیخیال شد شلاق رو به گوشه ای پرت کرد و چونه دختر رو بالا آورد چشمای بسته ی لارا که دید فهمید کاملا بیهوش نگاهی به بدنش انداخت رد های کبودی شلاق که روی بدن سفیدش خودنمایی میکرد پوزخندی زد و لارا رو بلند کرد و به سمت اتاق مشترکشون اون رو برد به آرومی اون رو روی تخت گذاشت و به بادیگارد خبر داد که سریع به دکتر شخصیش بگه که اون به اینجا بیاد
جونگ کوک به سمت پله ها حرکت کرد و با ابهت خاصی از پله ها پایین میرفت به سمت مبل رفت و ویسکی گرونش که روی میز بزرگ بود رو برداشت روی مبل لش شد و اون بطری رو یه نفس سر کشید خنده های عصبی میکرد و زیر لب حرفهایی با خودش زمزمه میکرد :
- جعون لارا همش تقصیر تو هست تویی که داری منو روانی میکنی لعنت بهت دختر.. حتما میخوای منو تا مرز جنون هم بکشونی ..
دستش رو روی قلبش گذاشت
- هه .. لعنت بهت این قلب لعنتی وقتی تورو میبینه از خود بی خود میشه فکر کردی میزارم ازم فرار کنی .. بزارم اون بدن سفید اون چشم ها ، اون لب ها مال کس دیگه ای بشه هه مسخرس
همون موقع ماشینی وارد عمارت شد دکتر وارد عمارت جعون شد
* آقای جعون
- طبقه بالا یک بیمار هست معاینش کن و هر دارویی نیاز داشت براش بنویس به نفعته درست کارتو انجام بدی حالا هم گمشو
* بله آقای جعون
به سمت بالا حرکت کرد در رو باز کرد و با جسم زخمی یک دختر مواجه شد به سمتش رفت و معاینش کرد از ته دل برای اون دختر ناراحت بود چون اون معشوقه ی خطرناک ترین مافیا بود ولی خب چیکار میتونست بکنه اون دکتر فقط میتونست اون رو درمان کنه
رده های کبودی روی بدنش و بازو های خونیش همه رو با پنبه الکل پاک کرد و پانسمان کرد و بعدش دارو های مد نظرش رو توی یک کاغذ کوچیک نوشت و به دست بادیگارد داد
۶.۰k
۳۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.