مولای غریبم
مولای غریبم
تویی بهانه ام اما بهانه ای که ندارم
گذاشتم سر خود را به شانه ای که ندارم
تمام عمر کشاندی مرا به سوی نگاهت
تمام عمر به سوی نشانه ای که ندارم
چگونه حرف دلم را به چشم هات بگویم
قصیده ای که نگفتم، ترانه ای که ندارم
مرا رها کن و بگذار در قفس بنشینم
که دلخوشم به همین آب و دانه ای که ندارم
تویی بهانه ام اما بهانه ای که ندارم
گذاشتم سر خود را به شانه ای که ندارم
تمام عمر کشاندی مرا به سوی نگاهت
تمام عمر به سوی نشانه ای که ندارم
چگونه حرف دلم را به چشم هات بگویم
قصیده ای که نگفتم، ترانه ای که ندارم
مرا رها کن و بگذار در قفس بنشینم
که دلخوشم به همین آب و دانه ای که ندارم
۱.۵k
۲۰ اسفند ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.