دنی ویو
دنی ویو
زنه : چ چی؟ یعنی چی؟
دنی : خودت شنیدی چی گفتم حالا هم گمشو
زنه : ... نمیرم
نگاش کردم
زنه : من هیچ جا نمیرم
دنی : میری
از بازوش گرفتم و انداختمش بیرون از خونه
دنی : گمشو از اینجا
زنه : همه چیو به ا/ت میگم
دنی : چی؟
زنه : گفتم همه چیزو به ا/ت میگم
دنی : اگه تونستی بگو تو ک نمیخوای بمیری مگه نه؟
زنه : برام مهم نیست من...
نزاشتم حرفش تموم بشه اسلحمو دراوردم و یه گوگوله خالی کردم تو سرش به جنازش زل زده بودم به نگهبانا گفتم ببرنش یجا خاکش کنن کسی پیداش نکنه رفتم داخل خونه برام هیچ ارزشی نداشت برای همین کشتمش فقط کافیه ک ا/ت نفهمه رفتم تو اتاقمو ک خوابیدم فردا صبح خیلی کار داشتم
........
جیمین ویو
صبح ک از خواب بلند شدم رفتم بیرون با ساواش امروز شرکت تعطیل نبود ولی من نرفتم با ساواش کلی حرف زدم و باهم گشتیم صبح خیلی خوبی رو شروع کردم ولی وقتی برگشتم خونه با صحنه ای ک دیدم سرجام خشک شدم اصلا یه روز خوبم به من نیومده بابام داشت یکی از خدمتکارارو کتک میزد سریع دوییدم سمتش و کشیدمش کنار
جیمین : اینجا چخبره ( با داد )
سینان : این دختره جاسوسه خودم شنیدم داشت پشت تلفن خبر عمارتو به یکی میداد
برگشتم سمت دختره ، داشت گریه میکرد
جیمین : پس اون جاسوس تویی
دختره : م من.... بخدا مجبور شدم آقا لطفا کاری با من نداشته باشید
میدونستم یه جاسوس توی خونه هست ولی نمیدونستم کیه ک الان فهمیدم
جیمین : برای کی کار میکنی؟
دختره : .....
چیزی نگفت ، ایندفعه داد زدم
جیمین : گفتم برای کی کار میکنی؟ ( با داد )
دختره : نمیتونم بگم
جیمین : پس ک نمیتونی بگی
به نگهبانا گفتم ببرنش به زیر زمین تا آدم بشه خواستم برم بالا ک دستم توسط یکی گرفته شد برگشتم سمتش و نگاش کردم
سینان : میشه یکم باهم حرف بزنیم؟
جیمین : برای چی؟
سینان : خودت میفهمی
اینو گفت و را طبقه بالا توی اتاق کار منم دنبالش رفتم
رفت داخل و نشست رو صندلی منم جلوش نشستم
جیمین : خب میشنوم
سینان : درباره اون شب توی مهمونی
بهش خیره شده بودم یعنی میخواست چی بگه؟
سینان : فهمیدی اون دختر کی بود؟
جیمین : هوم
سینان : چیزه... باهاش حرف زدی؟
جیمین : آره
سینان : حالش چطوره؟ خوبه؟
توی چشماش برق خاصی داشت
جیمین : آره خوب بود
سینان : ....
جیمین : همین بود کارت؟
سینان : میشه منم ببینمش و باهاش حرف بزنم؟
جیمین : ....
به چشماش خیره شدم
سینان : میشه؟
جیمین : نه
سینان : .... اما چرا؟
جیمین : چونکه نمیشه
بلند شدم و رفتم بیرون درو کوبیدم خیلی اعصابم خورد شد برای چی میخواست ا/تو ببینه نکنه هنوزم عاشقشه؟ وای نه جیمین چی میگی امکان نداره
سریع رفتم تو اتاق خودم و نشستم رو تخت و سرمو با دستام گرفتم امکان نداره هنوزم دوسش داشته باشه نه جیمین اینطوری نیست
داشتم با خودم حرف میزدم حالم دست خودم نبود....
زنه : چ چی؟ یعنی چی؟
دنی : خودت شنیدی چی گفتم حالا هم گمشو
زنه : ... نمیرم
نگاش کردم
زنه : من هیچ جا نمیرم
دنی : میری
از بازوش گرفتم و انداختمش بیرون از خونه
دنی : گمشو از اینجا
زنه : همه چیو به ا/ت میگم
دنی : چی؟
زنه : گفتم همه چیزو به ا/ت میگم
دنی : اگه تونستی بگو تو ک نمیخوای بمیری مگه نه؟
زنه : برام مهم نیست من...
نزاشتم حرفش تموم بشه اسلحمو دراوردم و یه گوگوله خالی کردم تو سرش به جنازش زل زده بودم به نگهبانا گفتم ببرنش یجا خاکش کنن کسی پیداش نکنه رفتم داخل خونه برام هیچ ارزشی نداشت برای همین کشتمش فقط کافیه ک ا/ت نفهمه رفتم تو اتاقمو ک خوابیدم فردا صبح خیلی کار داشتم
........
جیمین ویو
صبح ک از خواب بلند شدم رفتم بیرون با ساواش امروز شرکت تعطیل نبود ولی من نرفتم با ساواش کلی حرف زدم و باهم گشتیم صبح خیلی خوبی رو شروع کردم ولی وقتی برگشتم خونه با صحنه ای ک دیدم سرجام خشک شدم اصلا یه روز خوبم به من نیومده بابام داشت یکی از خدمتکارارو کتک میزد سریع دوییدم سمتش و کشیدمش کنار
جیمین : اینجا چخبره ( با داد )
سینان : این دختره جاسوسه خودم شنیدم داشت پشت تلفن خبر عمارتو به یکی میداد
برگشتم سمت دختره ، داشت گریه میکرد
جیمین : پس اون جاسوس تویی
دختره : م من.... بخدا مجبور شدم آقا لطفا کاری با من نداشته باشید
میدونستم یه جاسوس توی خونه هست ولی نمیدونستم کیه ک الان فهمیدم
جیمین : برای کی کار میکنی؟
دختره : .....
چیزی نگفت ، ایندفعه داد زدم
جیمین : گفتم برای کی کار میکنی؟ ( با داد )
دختره : نمیتونم بگم
جیمین : پس ک نمیتونی بگی
به نگهبانا گفتم ببرنش به زیر زمین تا آدم بشه خواستم برم بالا ک دستم توسط یکی گرفته شد برگشتم سمتش و نگاش کردم
سینان : میشه یکم باهم حرف بزنیم؟
جیمین : برای چی؟
سینان : خودت میفهمی
اینو گفت و را طبقه بالا توی اتاق کار منم دنبالش رفتم
رفت داخل و نشست رو صندلی منم جلوش نشستم
جیمین : خب میشنوم
سینان : درباره اون شب توی مهمونی
بهش خیره شده بودم یعنی میخواست چی بگه؟
سینان : فهمیدی اون دختر کی بود؟
جیمین : هوم
سینان : چیزه... باهاش حرف زدی؟
جیمین : آره
سینان : حالش چطوره؟ خوبه؟
توی چشماش برق خاصی داشت
جیمین : آره خوب بود
سینان : ....
جیمین : همین بود کارت؟
سینان : میشه منم ببینمش و باهاش حرف بزنم؟
جیمین : ....
به چشماش خیره شدم
سینان : میشه؟
جیمین : نه
سینان : .... اما چرا؟
جیمین : چونکه نمیشه
بلند شدم و رفتم بیرون درو کوبیدم خیلی اعصابم خورد شد برای چی میخواست ا/تو ببینه نکنه هنوزم عاشقشه؟ وای نه جیمین چی میگی امکان نداره
سریع رفتم تو اتاق خودم و نشستم رو تخت و سرمو با دستام گرفتم امکان نداره هنوزم دوسش داشته باشه نه جیمین اینطوری نیست
داشتم با خودم حرف میزدم حالم دست خودم نبود....
۱۲.۵k
۱۰ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.