پنهان می کنم دستانم را

پنهان می کنم دستانم را
زیر چتر دستکش های سپید
و صورتم را
زیر لایه ی مرطوب کرم های مهربان
تا مبادا خورشید بی شرم شهر من
که می تازد بی وقفه بر اندام های عریان
زیر پوست زیبایی ام خانه کند
و به تاراج برد
تنها میراث اجدادی ام را
چه که این آفتاب بی دریغ
ـ در هیات قدیسه ای باکره ـ
زیر بال های بلورین خود
فریبکارانه پنهان کرده
دیوی تیره و پلید
با هرزه نگاهی آتشین
که می سوزاند برهنه اندام های زیبا را
و می بلعد بی رحمانه هر سپیدی را
چون اژدهایی هفت سر .
هر چه فریاد کردم :
این ظاهر فریب دیو است دیو
به غارت آمده زیباییتان را ...
بی اعتنا به تمسخرم نشستند
و چنگ زدند به گیسوان طلایی خورشید
و لبان خود را سپردند
به بوسه های مسموم
و تن خود را به سپیدی سرانگشتان غارتگرش
...
مردم شهر من امروز
انکار می کنند صداقت آینه ها را
و نمی بینندمهر تیره ی خورشید را بر پیشانی شان
و هنوز هم به آفتاب ایمان دارند
چه هیچ کدام باور نکردند
دیوی لانه کرده است
زیر تور روشن خورشید شهرشان .

#پریسا_بیداروند
#دیو_زیبا_روی
دیدگاه ها (۸۷)

گاهی اوقات به این فکر میکنم که چطور میشه احساسات رو دسته بند...

در من هزار حرف نگفتههزار درد نهفتههزاران هزار دریا هر لحظه د...

با نوایت درنوایم با تو دیگر غرقِ سازمدرمیانِ سایه هایت می نش...

بهر طرف که می روم دلم بجستجوی توستو انعکاس روشنی که حس عطر و...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط