* داستانک*
*#داستانک*
*بچه آهو و کودک
حراسان بود به این طرف و آن طرف میدوید راه را گم کرده بود، وقتی زودتر از مادر و پدر بیدار شده بود و از چادری که در کنار رودخانه زده بودند دور شده بود.
کم کم به گریه افتاد، هق هق میزد و بی هدف در جنگل میدوید و مادر و پدر را صدا میکرد
صدای پرندگان و حیوانات جنگل ترس را در وجود کوچک و نحیفش بیشتر میکرد، خسته شد و چندین بار به زمین خورد و دیگر نای دویدن نداشت... نا امید شده بود که چشمش به آهو بچه ای زیبا افتاد... کمی آرام شد، گویا در دلش میگفت نکند او هم مانند من پدر و مادرش را گم کرده باشد؟!
بچه آهو نیز با چشمان زیبایش کودک را مینگریست
کودک بی هدف و ناخودآگاه قدم به سوی بچه آهو بر میداشت
بچه آهو ابتدا چندین قدم به عقب برداشت ولی کم کم گویا پی برده باشد به معصومیت کودک، او هم آهسته قدم به پیش گذاشت
نزدیک و نزدیکتر شدند و دستان کوچک و لرزان کودک به طرف بچه آهو دراز شد و آهو بچه آرام دستان او را بویید و با زبان کوچک خود نوازش کرد
هر دو آرام شده بودند
گویا همدرد بودند*
*بچه آهو و کودک
حراسان بود به این طرف و آن طرف میدوید راه را گم کرده بود، وقتی زودتر از مادر و پدر بیدار شده بود و از چادری که در کنار رودخانه زده بودند دور شده بود.
کم کم به گریه افتاد، هق هق میزد و بی هدف در جنگل میدوید و مادر و پدر را صدا میکرد
صدای پرندگان و حیوانات جنگل ترس را در وجود کوچک و نحیفش بیشتر میکرد، خسته شد و چندین بار به زمین خورد و دیگر نای دویدن نداشت... نا امید شده بود که چشمش به آهو بچه ای زیبا افتاد... کمی آرام شد، گویا در دلش میگفت نکند او هم مانند من پدر و مادرش را گم کرده باشد؟!
بچه آهو نیز با چشمان زیبایش کودک را مینگریست
کودک بی هدف و ناخودآگاه قدم به سوی بچه آهو بر میداشت
بچه آهو ابتدا چندین قدم به عقب برداشت ولی کم کم گویا پی برده باشد به معصومیت کودک، او هم آهسته قدم به پیش گذاشت
نزدیک و نزدیکتر شدند و دستان کوچک و لرزان کودک به طرف بچه آهو دراز شد و آهو بچه آرام دستان او را بویید و با زبان کوچک خود نوازش کرد
هر دو آرام شده بودند
گویا همدرد بودند*
۶.۲k
۲۴ خرداد ۱۴۰۲