در این آخرین مکالمه باپدر چیزهای به هم گفتیم؟
در این آخرین مکالمه باپدر چیزهای به هم گفتیم؟
یه روز وقتی من باپدرم تماس گرفتم پدرم از تهران داشت برمی گشت رشت که برود مشهد. من تا شنیدم که پدرم می خواهد برود مشهد گفتم آقا جان قول بده من را دعا کنی. پدرم گفت : پسرم ، قربانت بروم ، قربان صدایت بشوم تو باید من را دعا بکنی ... گفت نه آقا جان قول بده ... هردو از هم التماس دعا داشتیم و این شد آخرین حرف های بین من و پدرم. نکته جالب اینجاست که من همان روز از پدرم خواستم که از دوستان شهیدم بخواهم شفاعتم را بکنند و این اتفاق یک جور عجیبی افتاد و بعد از شهادتم پدرم اصلا خبر نداشت که مزارم را کجا در نظر گرفته اند اما وقتی که برای تشییع من اومدنددیدندکه خانه جدید من درست کنار بچه های عملیات کربلای دو و کربلای پنج است که همگی دوستان و همرزمان پدرم بودند و در جبهه شهید شدند . دیدندکه. من با دوستان پدرم همجوار شده ام. همان موقع به پدرم بهم گفت: بابک جان، بابک زیبای من دیدی خدا خودش تو را به خواسته ات رساند...خودش آرزویت را برآورده کرد؛ تو باعث افتخار من شدی.
#شهدا_هویت_جاویدان_تاریخ
یه روز وقتی من باپدرم تماس گرفتم پدرم از تهران داشت برمی گشت رشت که برود مشهد. من تا شنیدم که پدرم می خواهد برود مشهد گفتم آقا جان قول بده من را دعا کنی. پدرم گفت : پسرم ، قربانت بروم ، قربان صدایت بشوم تو باید من را دعا بکنی ... گفت نه آقا جان قول بده ... هردو از هم التماس دعا داشتیم و این شد آخرین حرف های بین من و پدرم. نکته جالب اینجاست که من همان روز از پدرم خواستم که از دوستان شهیدم بخواهم شفاعتم را بکنند و این اتفاق یک جور عجیبی افتاد و بعد از شهادتم پدرم اصلا خبر نداشت که مزارم را کجا در نظر گرفته اند اما وقتی که برای تشییع من اومدنددیدندکه خانه جدید من درست کنار بچه های عملیات کربلای دو و کربلای پنج است که همگی دوستان و همرزمان پدرم بودند و در جبهه شهید شدند . دیدندکه. من با دوستان پدرم همجوار شده ام. همان موقع به پدرم بهم گفت: بابک جان، بابک زیبای من دیدی خدا خودش تو را به خواسته ات رساند...خودش آرزویت را برآورده کرد؛ تو باعث افتخار من شدی.
#شهدا_هویت_جاویدان_تاریخ
۱.۷k
۲۹ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.