چشمانت

چشمانت
داستانی‌ست پرماجرا...
همچون کتاب‌های پرهیجان دوران نوجوانی
داستانی که ابتدایش را با عشق قلم زده‌اند و
انتهایش را نامعلوم...!
کتابی که در صفحه به صفحه‌اش غرق می‌شوم و
خیره می‌مانم به دریای بی‌کران صورتت...
مرا به خود وامگذار
که از فرق سر تا اعماق قلبم
عشق تو جریان دارد.
به من گوش بسپار!
مرا بخوان
همچون کتابی که هرشب پس از خستگی کار می‌خوانی!
بگذار با کلمات برایت معنا کنم
داستان پر رمزِ چشمانت را...
گیسوان سیاهِ رها شده در باد را دریاب...
در آغوش بگیر
به دیدنم بیا!
بگذار سیاهی و غروب از دنیای ما بگذرد و
به روشنی دریاها برسیم.
مرا بنویس
همچون شعری که به دست تو
قافیه‌هایش معنا پیدا می‌کنند.
مرا به چشمانت برسان
که معبد عاشقانه‌هایم است.
رسالت تو چیست غیر از پیامبری برای عشق؟!
و راهنمایی عاشقی چون من...؟
واژه‌ای بیاور
"تند میزند این نبضِ بی‌قرار"
نوسان دارد از التهابِ رویاها
واژه ها را کنار هم بگذار
و این بار لابه‌لای غزل‌هایت
نام مرا بیاور که سخت محتاجِ
واژه‌ی "دوستت‌دارم"
از جانب تو هستم!❤

#زینب_قشقایی
دیدگاه ها (۰)

می‌دونی؟من فکر می‌کنم احساسِ ما به آدمها هم رنگ داره!احساسِ ...

باید امروز از شاخه های آفتاب،برای چشم هایت نور  بچینم...دلتن...

به زیر سایه‌ی زلف تو آمده‌ست دلم به غم بگوی که این خسته در پ...

محبوبِ مناز مَصدَرِ چشم هایِ شمافقط فعل عشق صرف می شود و دیگ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط