هنگام برگشت آن افسر عبوس آقای خامنه ای را دید و با زبا

...هنگام برگشت آن افسر عبوس آقای خامنه ای را دید و با زبان تمسخر از فاصله ای که دور هم بود صدا بلند کرد:«آشیخ! ریش‌ات را زدند من هم با همان صدای بلند گفتم: بله و با خنده ادامه دادم الحمدالله مدت‌ها بود چانه ام را ندیده بودم که دیدم… احساس کردم من هیچ ناراحتی ندارم. شاید تعجب کرد. دلش می خواست که من ناراحت و متاسف و غمگین بودم که نبودم.
دیدگاه ها (۰)

تاریخ تکرار میشود.....

هر ڪه شد پابند عشقت در جهاناز همه عالم بِبُرد ناگهاننام تو ح...

دمش گرم کسی که این شعر را ساخته خیلی قشنگه و واقعأ مطلب و عن...

اول کشتند و خوشحالی کردند و بعد خودشان را صاحب عزا جا زدند!ا...

سناریو: (وقتی بهمون سیلی میزنن و...)(گزارش شده بود)سونگمین: ...

My sweet childhod love Part 6 ج : مشتاق دیدار بانو !با دلخور...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط