:")
حدود یه ساله که نیومدم :) نه کسی رو دیگه میشناسم و برعکس :) وقتی برگشتم عقب و دیدم چه روزهایی بود و چه اتفاقاتی که الان تازه یادم افتاده :) من اون سال دهم بودم و الان دوازدهم :) اون سال کرونا نبود و الان :) اون سال مادربزرگم زنده بود و الان :) اون سال شیراز بودم و الان :) اون سال رویا و آرزو داشتم و الان به اندازه قلبم حسرت دارم ... میدونی که چی میگم :) از آخرین روزی که کرونا نبود... از آخرین روزی که شیراز بودم ... از آخرین روزی که مادربزرگم زنده بود و من نمی دونستم اون روز"آخرین روز" بود قرار نبود همش سختی باشه اما مث اینکه اتفاق های بد،کابوس ها و از دست دادن ها مثل دومینو اند ... یکیش که پیش بیاد ... :) اندازه تمام ثانیه های این یک سال حرف دارم اون قدر زیاد که ترجیح میدم دربارش حرف نزنم ... فقط یه قسمتش رو بنویسم که بماند به یادگار :)
#minia
#minia
۳.۵k
۱۷ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.