هزار یک شبسه خاتون بغدادی
هزار یک شب*سه خاتون بغدادی*
*ژنده پوش سوم*
ای امیر من حکایت آن ژنده پوش سوم به اینجا رسید که اودربالای درخت نارگیل بودوشاهد تهدید عفریته برای پیدا کردن مه لقا ..
واینک ادامه .ژنده پوش سوم:ای خاتون وقتی عفریتان جزیره ترک کردن ،منهم از درخت پایین امده م وخاک هاراکنار زدم از دریچه پایین رفتم.وبه صحن رسیدم که دیوارها ازسنگ بود وچشمه ای کوچک...
که صدای امد ،ای آدمیزاد چطور جرات کردی در سرزمین عفریتان به این مکان نفرین شده امدی؟به دنبال صدارفتم .
کره اسب بالدار رادیدم ،که گفت نترس من امیزاده ملک سیلان هستم ،که.عفریته مرا جادو کرده .تا مکان مه لقارابگویم...
گفتم .: این مه لقا کیست و.ماجرایی این طلسم چیست؟
امیرزاده گفت:مه لقا دختر عمویم است که من علاقه زیادی به اوداشتم.وپدرش راوالی یکی ازشهرهای تحت حکومت پدرم بود .
من برای خواستگاری از مه لقا به همراه وزیر با تدبیر خود راهی والی عمویم شدیم..وفتی به قصر رسیدیم واز مه لقا خواستگاری کردم ،اوبسیار خوشحال شد،گفت ای پسرعمومن هم به توعلاقه دارم ،ولی مشکل اینجاست که امیر عفریتان درچهره مرد بازرگان ثروتمند به خواستگاری من آمد ومراتهدید کرد که بااوازدواج کنم.اکنون تو به خواستگاری من آمده میترسم بلای برسرتو آورده ..
من هم به مه لقا قول دادم ؛که به اوکمک کنم .
سپس از برمک وزیر باتدبیر پارسی م یاری خواستم .برمک گفت .ای امیرزاده مه لقا رابه همراه خود به پایتخت میبرم ،انگاه شما با اسب به نزد ما بیا ولی ای امیر هرگز حتی اگر صدامه لقا راشنیدی به عقب نگاه نکن .من چون جادو میدانم مه لقا راطوری میبرم هیچ جادوونمیتواند آن را پیدا کند...
من بعد ازرفتن مه لقا وبرمک سوار بر اسب شدم .در مسیر ابتدا صدای وحشناک راشنیدم که گفت چه کسی مه لقا نازنین من رادزدید است..من هم به سفارش برمک توجه نکردم ..
اما کمی بعد .صدای امد که گفت میدانستم مه لقا را پیدا میکنم .
فکرکردم مه لقا راعفریته پیدا کرده است .پس قول خودوبه برمک رافراموش کردم نگران شدم .وبه عقب برگشتم .که عفریته مرا گرفت ،پس تو مه لقا را دزدید ؟سپس مرابه اینجا اورد .،وتبدیل به کره اسب بالدار کرد ،
من هم گفتم بسیارخوب امیرزاده من شما راازاینجا بیرون برده وسپس زنجیره بازکردم از دریچه بیرون رفتیم .همین که بیرون آمده یم امیر عفریتان ظاهر شد ونعره کشید ای فضول چطور توانست در کارمن دخالت کنی .سپس آن اسب بالدار بی اسب بی بال تبدیل کرد..ودوباره بهودریچه برد..
قهقه خنده سر داد.گفت واکنون جزای تومردک فضول .ودرچشم من فوت کرد ،وباعث شد چشم چپم نابینا شد .وبعد چانه مراگرفت،محاسن من گرفت و ازجا کن
بعدمراوبه وادی یمن برد ورها کرد .گفت این سزایدانسان فضول است .که یک چشم نابینا وصورت مثل کوسه داشته باشد...
واما ای خاتون چطور شد که بغدادامدم .
چون امیر زاده سیلان گفت پسرعمو وزیربرمک در درباردبغداد وزیر است .خواستم به که هروطور شد به دربار راه پیدا کنم ،واز پسر عموی برمک یاری بطلبم برای نجات امیرزاده
وچون میدانستم امیر بغداد به ساز واواز علاقه د اردسازی خریدم .ودرانجا بود که با دواین مرد آشناشدم .
وهرسه در اولین شبی که کار خود راوآغاز کردیم به این خانه وشماوبرخورد کردیم...
خاتون گفت بسیار خوب امیرزاده که تا اینجا امده برای اینکه دوعاشق رابه وصال هم برساند نمیتوانم بکشم .تورا نیز بخشیدم .
حکایت آن امیر زاده یک چشم به اتمام رسید شهرباز به خواب رفت.
بداینگونه یک شب دیگر شهرزاد جان سالم به در برد.
*پایان شب پانزدهم*
.
*ژنده پوش سوم*
ای امیر من حکایت آن ژنده پوش سوم به اینجا رسید که اودربالای درخت نارگیل بودوشاهد تهدید عفریته برای پیدا کردن مه لقا ..
واینک ادامه .ژنده پوش سوم:ای خاتون وقتی عفریتان جزیره ترک کردن ،منهم از درخت پایین امده م وخاک هاراکنار زدم از دریچه پایین رفتم.وبه صحن رسیدم که دیوارها ازسنگ بود وچشمه ای کوچک...
که صدای امد ،ای آدمیزاد چطور جرات کردی در سرزمین عفریتان به این مکان نفرین شده امدی؟به دنبال صدارفتم .
کره اسب بالدار رادیدم ،که گفت نترس من امیزاده ملک سیلان هستم ،که.عفریته مرا جادو کرده .تا مکان مه لقارابگویم...
گفتم .: این مه لقا کیست و.ماجرایی این طلسم چیست؟
امیرزاده گفت:مه لقا دختر عمویم است که من علاقه زیادی به اوداشتم.وپدرش راوالی یکی ازشهرهای تحت حکومت پدرم بود .
من برای خواستگاری از مه لقا به همراه وزیر با تدبیر خود راهی والی عمویم شدیم..وفتی به قصر رسیدیم واز مه لقا خواستگاری کردم ،اوبسیار خوشحال شد،گفت ای پسرعمومن هم به توعلاقه دارم ،ولی مشکل اینجاست که امیر عفریتان درچهره مرد بازرگان ثروتمند به خواستگاری من آمد ومراتهدید کرد که بااوازدواج کنم.اکنون تو به خواستگاری من آمده میترسم بلای برسرتو آورده ..
من هم به مه لقا قول دادم ؛که به اوکمک کنم .
سپس از برمک وزیر باتدبیر پارسی م یاری خواستم .برمک گفت .ای امیرزاده مه لقا رابه همراه خود به پایتخت میبرم ،انگاه شما با اسب به نزد ما بیا ولی ای امیر هرگز حتی اگر صدامه لقا راشنیدی به عقب نگاه نکن .من چون جادو میدانم مه لقا راطوری میبرم هیچ جادوونمیتواند آن را پیدا کند...
من بعد ازرفتن مه لقا وبرمک سوار بر اسب شدم .در مسیر ابتدا صدای وحشناک راشنیدم که گفت چه کسی مه لقا نازنین من رادزدید است..من هم به سفارش برمک توجه نکردم ..
اما کمی بعد .صدای امد که گفت میدانستم مه لقا را پیدا میکنم .
فکرکردم مه لقا راعفریته پیدا کرده است .پس قول خودوبه برمک رافراموش کردم نگران شدم .وبه عقب برگشتم .که عفریته مرا گرفت ،پس تو مه لقا را دزدید ؟سپس مرابه اینجا اورد .،وتبدیل به کره اسب بالدار کرد ،
من هم گفتم بسیارخوب امیرزاده من شما راازاینجا بیرون برده وسپس زنجیره بازکردم از دریچه بیرون رفتیم .همین که بیرون آمده یم امیر عفریتان ظاهر شد ونعره کشید ای فضول چطور توانست در کارمن دخالت کنی .سپس آن اسب بالدار بی اسب بی بال تبدیل کرد..ودوباره بهودریچه برد..
قهقه خنده سر داد.گفت واکنون جزای تومردک فضول .ودرچشم من فوت کرد ،وباعث شد چشم چپم نابینا شد .وبعد چانه مراگرفت،محاسن من گرفت و ازجا کن
بعدمراوبه وادی یمن برد ورها کرد .گفت این سزایدانسان فضول است .که یک چشم نابینا وصورت مثل کوسه داشته باشد...
واما ای خاتون چطور شد که بغدادامدم .
چون امیر زاده سیلان گفت پسرعمو وزیربرمک در درباردبغداد وزیر است .خواستم به که هروطور شد به دربار راه پیدا کنم ،واز پسر عموی برمک یاری بطلبم برای نجات امیرزاده
وچون میدانستم امیر بغداد به ساز واواز علاقه د اردسازی خریدم .ودرانجا بود که با دواین مرد آشناشدم .
وهرسه در اولین شبی که کار خود راوآغاز کردیم به این خانه وشماوبرخورد کردیم...
خاتون گفت بسیار خوب امیرزاده که تا اینجا امده برای اینکه دوعاشق رابه وصال هم برساند نمیتوانم بکشم .تورا نیز بخشیدم .
حکایت آن امیر زاده یک چشم به اتمام رسید شهرباز به خواب رفت.
بداینگونه یک شب دیگر شهرزاد جان سالم به در برد.
*پایان شب پانزدهم*
.
- ۲.۱k
- ۲۴ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط