هزار یک شب سه خاتون بغدادیژنده پوش سوم
هزار یک شب *سه خاتون بغدادی*ژنده پوش سوم*
شب 14
ای امیر من شب های قبل عرض کردم.مردی باربر ،امیر بغداد،وزیر وخرانه دار بغداد،وسه ژنده پوش کور ان هارابه خانه سه خاتون زیبا کشاند .وهمگی سوگند یادوکردن که هر انچه در خانه اتفاق میافتد.علت راجویا نشوند.ولی عهد شکنی کردن .وباید مجازات میشدن .وبا گفتن ماجرایی پرفراز ونشیب وغمگین زندگی دوژنده پوش وباربر خاتون دلش به رحم امد وبه خاطر هنرمند بودن از گناه انان گذشت .ای ملک من اکنون ماجرای ان مرد ژنده پوش یک چشم سومی
مردسوم :ای خاتون زیبا من هم امیر ی بودم که بعد از پدرم برتخت نشستم وبا عدل ارامش حکومت کردم.تا اینکه عزم سفر کردم به همراه عده از نجیب زادگان دیار م وده کشتی آذوقه حرکت کردیم .درراه طوفان در گرفت وسه کشتی راازدست دادیم .
اندکی بعد ناخدا امد گفت ای امیر خبر وحشناک دارم .براثر طوفان تغییر مسیر دادیم واماخبر وحشناک ما به کوهی نزدیک میشویم .گاهی سیاه گاهی سفید میشود .وکوه گویا خاصیت مغناطیسی دارد که مارابه سرعت طرف خودمیکشد .سرورم! من تعریف این کوه را شنیدم ،کشتی گرفتار این کوه شود محال است اهالی کشتی زنده برگردن.
من وحشت زده بودم گفتم بسیار خوب راه چاره نجات چیست .
ناخدا :امیر من در بالای کوه مجسمه واسب واهن ربا وشمیر دردست مجسمه است سقوط کند سحرباطل میشود.اما بالارفتن از بالای کوه وسرنگون کردن غیر ممکن است.
بااین سخنان من همراه انم زندگی خودراباخته بودیم.ولیدبه خودم گفتم درناامیدی بسی امید است .وباید من هر طور شد،این طلسم راباطل کنم...
چهل متری کوه نزدیک شدیم اما خاصیت مغناطیسی آن کوه باعث شد میخ ها کشتی را از جا کنده وبا جداوشدنوتخته هااز کشته وکشتی از در شکسته شد،وهمه همراه انم غرق شدن .من تخته راگرفتم وبه ان چسبیدم وبرای رسیدن به ساحل تلاش کردم،سه متری به ساحل داشتم که بی هوش شدم ...
نمیدانم چقدر طول کشید ولی از شدت گرسنگی بیدارشدم .وبه اطراف خود نگاه کردم درخت نارگیل دیدم چندنارگیل راشکافتم وبا شیره آن رفع گرسنگی کردم،وبعد از کوه بالارفتم تا به ان مجسمه هولانک رسیدم ودرپناگاه جای گرفتم تا استراحت کنم ،
من درحالت خوابدوبیدارصدای شنیدم ،ای جوانمرد !درعجبم که چطور جرات کردی به اینجا امده ای ؟اگربخواهی طلسم رابشکنی بدان فردا خودت تبدیل به آهن ربا میشوی.واکنون تاخورشید طلوع نکرد،برخیز وصندوق که زیر پایت زیرخاک پنهان شده ،پیداکن آن را بازکن ،وتیر کمان بردار ،ویک تیر به سینه مرد ،یک تیر به تندیس اسب ،یک تیر به شمیر بزنی،من میدانیم تو امیر هستی ودرتیر اندازه مهارت داری ،ولی باید به دقت به هدف بزنی واگر اشتباه بزنی این طلسم برای 1000 هزار سال دیگه ادامه پیدا میکند. وای امیر بعداز این بایدوسریع خود را به ساحل برسانی .ودر زورقی غلام سیاه منتظرتوسوار شو ی وتورادبه سرزمین ت برساند.ولی بیاید داشته باش در طول سفرهرگز اب دریا نخوری،وبا غلام حرف نزنی .هرگزنام خدا رابه زبان نیاور،ویا خداراشکر کنی وگرنه .....
من از خواب بلند شدم وصندوق راپیدا کردم وسه تیر رها کردم .هرسه به هدف زدم ،وسریع پایین رفتم وخودرابه ساحل رساندم وغلام رادیدم وسوار زورق.شدم .
وده روز شناور بودیم وان غلام هرروز اندکی خرماو نارگیل به من میداد،ودرروز اخرخشکی دیدم وانگاه فراموش کردم که نباید نام خدا رابه زبان بیاورم .فریاد کشیدم وخدا راوشکر کردم،بلافاصله غلام مرا پرت کرد درون اب وناپدید شد .من گمان بردم که به دیار خود رسیدم شناکرددم وخوددرابه ساحل رساندم .ولی متوجه شدم این دیار من نیست .انجا سرزمین بودوپر از درختان نارگیل ،سروصدای شنیدم.ازترس به بالای درخت رفتم وپنهان شدم . چند عفریته به همراه ریس خود از کشتی پیاده شدن .انگاه به جزیره پای گذاشتن .
امیر عفریتان گفت برویداز آن جوان عهدشکن مکان مه لقاراهر طور شد بپرسید.عفریته هاواطاعت کردن،ودر زیر همان درخت که من پنهان شده بودم خاک ها راکنار زدن ،دریچه هویدا شد عفریته هاوازنردبان پایین رفته وبعدواز ساعتی به بالا امدن وگفتن :ای امیر بااینکه تازیانه ها زیادوبراو زدیم ان کره اسب بالدار نگفت وسپس تبدیل به کره دریای شد.
امیر عفریته گفت.اگر اینگونه عاشق مهلقا نبود هرگز التماس این امیردزاده احمق رانمیکردم .
اگرهفته بعد باز سکوت کرد وتبدیل به کره شد به او گرسنگی دهید تا بمیرد .من هم از عشق مه لقا میگذرم ..وامیرعفریتان وهمراهنشان به کشتی بازگشتن ...
به اینجارسید شهرباز به خواب رفته بود
*پایان شب چهاردهم*
شب 14
ای امیر من شب های قبل عرض کردم.مردی باربر ،امیر بغداد،وزیر وخرانه دار بغداد،وسه ژنده پوش کور ان هارابه خانه سه خاتون زیبا کشاند .وهمگی سوگند یادوکردن که هر انچه در خانه اتفاق میافتد.علت راجویا نشوند.ولی عهد شکنی کردن .وباید مجازات میشدن .وبا گفتن ماجرایی پرفراز ونشیب وغمگین زندگی دوژنده پوش وباربر خاتون دلش به رحم امد وبه خاطر هنرمند بودن از گناه انان گذشت .ای ملک من اکنون ماجرای ان مرد ژنده پوش یک چشم سومی
مردسوم :ای خاتون زیبا من هم امیر ی بودم که بعد از پدرم برتخت نشستم وبا عدل ارامش حکومت کردم.تا اینکه عزم سفر کردم به همراه عده از نجیب زادگان دیار م وده کشتی آذوقه حرکت کردیم .درراه طوفان در گرفت وسه کشتی راازدست دادیم .
اندکی بعد ناخدا امد گفت ای امیر خبر وحشناک دارم .براثر طوفان تغییر مسیر دادیم واماخبر وحشناک ما به کوهی نزدیک میشویم .گاهی سیاه گاهی سفید میشود .وکوه گویا خاصیت مغناطیسی دارد که مارابه سرعت طرف خودمیکشد .سرورم! من تعریف این کوه را شنیدم ،کشتی گرفتار این کوه شود محال است اهالی کشتی زنده برگردن.
من وحشت زده بودم گفتم بسیار خوب راه چاره نجات چیست .
ناخدا :امیر من در بالای کوه مجسمه واسب واهن ربا وشمیر دردست مجسمه است سقوط کند سحرباطل میشود.اما بالارفتن از بالای کوه وسرنگون کردن غیر ممکن است.
بااین سخنان من همراه انم زندگی خودراباخته بودیم.ولیدبه خودم گفتم درناامیدی بسی امید است .وباید من هر طور شد،این طلسم راباطل کنم...
چهل متری کوه نزدیک شدیم اما خاصیت مغناطیسی آن کوه باعث شد میخ ها کشتی را از جا کنده وبا جداوشدنوتخته هااز کشته وکشتی از در شکسته شد،وهمه همراه انم غرق شدن .من تخته راگرفتم وبه ان چسبیدم وبرای رسیدن به ساحل تلاش کردم،سه متری به ساحل داشتم که بی هوش شدم ...
نمیدانم چقدر طول کشید ولی از شدت گرسنگی بیدارشدم .وبه اطراف خود نگاه کردم درخت نارگیل دیدم چندنارگیل راشکافتم وبا شیره آن رفع گرسنگی کردم،وبعد از کوه بالارفتم تا به ان مجسمه هولانک رسیدم ودرپناگاه جای گرفتم تا استراحت کنم ،
من درحالت خوابدوبیدارصدای شنیدم ،ای جوانمرد !درعجبم که چطور جرات کردی به اینجا امده ای ؟اگربخواهی طلسم رابشکنی بدان فردا خودت تبدیل به آهن ربا میشوی.واکنون تاخورشید طلوع نکرد،برخیز وصندوق که زیر پایت زیرخاک پنهان شده ،پیداکن آن را بازکن ،وتیر کمان بردار ،ویک تیر به سینه مرد ،یک تیر به تندیس اسب ،یک تیر به شمیر بزنی،من میدانیم تو امیر هستی ودرتیر اندازه مهارت داری ،ولی باید به دقت به هدف بزنی واگر اشتباه بزنی این طلسم برای 1000 هزار سال دیگه ادامه پیدا میکند. وای امیر بعداز این بایدوسریع خود را به ساحل برسانی .ودر زورقی غلام سیاه منتظرتوسوار شو ی وتورادبه سرزمین ت برساند.ولی بیاید داشته باش در طول سفرهرگز اب دریا نخوری،وبا غلام حرف نزنی .هرگزنام خدا رابه زبان نیاور،ویا خداراشکر کنی وگرنه .....
من از خواب بلند شدم وصندوق راپیدا کردم وسه تیر رها کردم .هرسه به هدف زدم ،وسریع پایین رفتم وخودرابه ساحل رساندم وغلام رادیدم وسوار زورق.شدم .
وده روز شناور بودیم وان غلام هرروز اندکی خرماو نارگیل به من میداد،ودرروز اخرخشکی دیدم وانگاه فراموش کردم که نباید نام خدا رابه زبان بیاورم .فریاد کشیدم وخدا راوشکر کردم،بلافاصله غلام مرا پرت کرد درون اب وناپدید شد .من گمان بردم که به دیار خود رسیدم شناکرددم وخوددرابه ساحل رساندم .ولی متوجه شدم این دیار من نیست .انجا سرزمین بودوپر از درختان نارگیل ،سروصدای شنیدم.ازترس به بالای درخت رفتم وپنهان شدم . چند عفریته به همراه ریس خود از کشتی پیاده شدن .انگاه به جزیره پای گذاشتن .
امیر عفریتان گفت برویداز آن جوان عهدشکن مکان مه لقاراهر طور شد بپرسید.عفریته هاواطاعت کردن،ودر زیر همان درخت که من پنهان شده بودم خاک ها راکنار زدن ،دریچه هویدا شد عفریته هاوازنردبان پایین رفته وبعدواز ساعتی به بالا امدن وگفتن :ای امیر بااینکه تازیانه ها زیادوبراو زدیم ان کره اسب بالدار نگفت وسپس تبدیل به کره دریای شد.
امیر عفریته گفت.اگر اینگونه عاشق مهلقا نبود هرگز التماس این امیردزاده احمق رانمیکردم .
اگرهفته بعد باز سکوت کرد وتبدیل به کره شد به او گرسنگی دهید تا بمیرد .من هم از عشق مه لقا میگذرم ..وامیرعفریتان وهمراهنشان به کشتی بازگشتن ...
به اینجارسید شهرباز به خواب رفته بود
*پایان شب چهاردهم*
- ۸.۵k
- ۲۲ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط