رمان به وقت عاشقی
رمان به وقت عاشقی💙
پارت هفتم
#دیانا
۲سال از اون ماجرا میگذره به کمک خاله درسم رو تموم کردم و شرکت خودم رو تاسیس کردم. امروز هم قراره برم یه قرار داد بایه شرکت که داخل تهران هست ببندم. لباس هام رو پوشیدم یه آرایش نود کردم و لنز های آبی گذاشتم دلم میخواست موهام رو فر کنم. پس موهارو فر کردم. اکس اسوری هم انداختم(عکس همشون رو گذاشتم( سوار ماشینم شدم(ماشینش سانتافه هست. چون ماشین خودمه اینم گذاشتم سانتافه😂😌)
#ارسلان
امروز قراره یک قرار داد بایکی از شرکت های مهم ببندم. لباس هام رو پوشیدم اکس سوری هام رو هم گذاشتم. (عکسش رو میزارم) سوار ماشینم شدم. و به سمت شرکت خودم رفتم. قرار بود مهگل هم بیاد. امیدوارم که خیلی خودشو چیتان پیتان نکرده باشه. که شب طولانی داریم.(مهگل و ارسلان رل هستن)
#دیانا
رسیدن شرکت. رفتم داخل و رفتم پیش منشی.
دیانا: سلام عزیزم آقای مدیر هستند.
منشی: بله شما؟
دیانا: قرار هست باهم کار کنیم.
منشی: بله بله ببخشید عزیزم داخل دفترتشون منتظرتون هستند.
دیانا: خواهش میکنم عزیزم ـ
و منشی راهنماییم کرد؛ رفتم دفتر در زدم و گفتم.
دیانا: اجازه هست؟
مدیر: بله بفرمایین.
دیانا: سلا... ارسلان تویی؟
ارسلان: دیانا خودتی؟ دختر چه داف شدی جون بابا.
دیانا: خاک تو سر هولت تو کجا اینجا کجا.
ارسلان: والا من که شرکت داشتم تو از کجا آوردی؟
دیانا: درس خوندم. چقدر دلم برات تنگ شده بود داداشی.
ارسلان: من داداشیتم؟(با اعصابانیت)
دیانا: نه فکر کردی جای شوهرم باشی.
ارسلان: میشم به زودی(آروم)
دیانا: بشین تا بزارم.
ارسلان: شنیدی؟
دیانا: بلع!
ارسلان: باکه باهم آشناییم پس بیا بریم پارتی.
دیانا: نچایی آقای رئیس. ولی خودمم دلم میخواد
ارسلان: پس بیرم؟
دیانا: آره ولی لباس ندارم. میرم میخرم.
ارسلان: وسایلت هنوز خونه من هست لوازم آرایشت.
دیانا: تو فکر کردی من بدون تحچیزات میام؟ نه واسه یه سامورایی همه جا ژاپن چمدون باخودم آوردم.
ارسلان: اووووو. باشه پس باهم بریم لباس بخریم؟
دیانا: نه!
ارسلان: باشه باشه😂
پارت هفتم
#دیانا
۲سال از اون ماجرا میگذره به کمک خاله درسم رو تموم کردم و شرکت خودم رو تاسیس کردم. امروز هم قراره برم یه قرار داد بایه شرکت که داخل تهران هست ببندم. لباس هام رو پوشیدم یه آرایش نود کردم و لنز های آبی گذاشتم دلم میخواست موهام رو فر کنم. پس موهارو فر کردم. اکس اسوری هم انداختم(عکس همشون رو گذاشتم( سوار ماشینم شدم(ماشینش سانتافه هست. چون ماشین خودمه اینم گذاشتم سانتافه😂😌)
#ارسلان
امروز قراره یک قرار داد بایکی از شرکت های مهم ببندم. لباس هام رو پوشیدم اکس سوری هام رو هم گذاشتم. (عکسش رو میزارم) سوار ماشینم شدم. و به سمت شرکت خودم رفتم. قرار بود مهگل هم بیاد. امیدوارم که خیلی خودشو چیتان پیتان نکرده باشه. که شب طولانی داریم.(مهگل و ارسلان رل هستن)
#دیانا
رسیدن شرکت. رفتم داخل و رفتم پیش منشی.
دیانا: سلام عزیزم آقای مدیر هستند.
منشی: بله شما؟
دیانا: قرار هست باهم کار کنیم.
منشی: بله بله ببخشید عزیزم داخل دفترتشون منتظرتون هستند.
دیانا: خواهش میکنم عزیزم ـ
و منشی راهنماییم کرد؛ رفتم دفتر در زدم و گفتم.
دیانا: اجازه هست؟
مدیر: بله بفرمایین.
دیانا: سلا... ارسلان تویی؟
ارسلان: دیانا خودتی؟ دختر چه داف شدی جون بابا.
دیانا: خاک تو سر هولت تو کجا اینجا کجا.
ارسلان: والا من که شرکت داشتم تو از کجا آوردی؟
دیانا: درس خوندم. چقدر دلم برات تنگ شده بود داداشی.
ارسلان: من داداشیتم؟(با اعصابانیت)
دیانا: نه فکر کردی جای شوهرم باشی.
ارسلان: میشم به زودی(آروم)
دیانا: بشین تا بزارم.
ارسلان: شنیدی؟
دیانا: بلع!
ارسلان: باکه باهم آشناییم پس بیا بریم پارتی.
دیانا: نچایی آقای رئیس. ولی خودمم دلم میخواد
ارسلان: پس بیرم؟
دیانا: آره ولی لباس ندارم. میرم میخرم.
ارسلان: وسایلت هنوز خونه من هست لوازم آرایشت.
دیانا: تو فکر کردی من بدون تحچیزات میام؟ نه واسه یه سامورایی همه جا ژاپن چمدون باخودم آوردم.
ارسلان: اووووو. باشه پس باهم بریم لباس بخریم؟
دیانا: نه!
ارسلان: باشه باشه😂
- ۴.۹k
- ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط