کوتاه وزیباست

کوتاه وزیباست✨

یه #🖤🌿🕸 وز پدری دخترشو تو #قمار میبازه.
خبر میرسه به #گوش دختره...
دختر #نیمه شب از خونه فرار میکنه وبه خونه #شیخ شهر پناه میبره نیمه شب شیخ شهر به #دختر چشم داشته و میخواسته بهش تجا.. #کنه...
دختره از اونجام فرار #میکنه..
به جنگلی میرسه که یه #کلبه اونجاس وقتی میره #داخل کلبه سه پسر مست #میبنیه...
با خودش میگه شیخ شهر به من #میخواست تجا.. کنه این سه تا پسر با من #چیکار میخوان بکنن
#ساقی میاد پیش دختره میگه
چخبر شده #نصف شب اینجا چیکار میکنی!؟
دختره میگه که از خونه فرار کردم #میشه اینجا بمونم:
ساقی میگه #اشکال ندره بیا بشین...
دختره از ترس #بیهوش میشه...
صبح که از خواب بیدار میشه #میبنه تو کلبه هیچکس نیست و #هر چی پتو بود روش بود.
میاد بیرون #میبنه اون سه پسر مست یخ #زدن و مردن...
میاد #وسط شهر واین شعر میخونه میگه:
از قضا #روزی اگر حاکم این شهر #شوم
وسط #شهر دو میخانه بنا خواهم #کرد
جان صد شیخ به یک مست #فدا خواهم کرد
تا نگویند که #مستان ز خدا بی خبرند😅

حکایت خیلیاس..
آدما از ظاهر خوبن ولی از باطن داغونن؛
#🖤🌿
دیدگاه ها (۰)

حال دلم بسته به حال دلت

م‍‌ی‍‌گ‍‌ه‍‌:... ش‍‌ده‍‌ در اوج‍‌ #ج‍‌وان‍‌ی‍‌ ب‍‌ا ه‍‌م‍‌ی‍...

ب‍‌ازم دم غری‍‌به ها گ‍‌رم ، م‍‌ارو ر‍ن‍‌گ ک‍‌ردن ول‍‌ی‌ن‍‌ف...

روز های بعد از تو

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط