یادت هست؟!... آن غروب داغ مرداد... همان وقت که نشسته بودی
یادت هست؟!... آن غروب داغ مرداد... همان وقت که نشسته بودیم دو سوی حوض کاشی تو آشکارا سرخوش از خنکای یک لیوان دوغ معطر و طعم نعناع٬ من پنهانی٬ دلخوش به حضور تو بی اعتنا به من با نگاهی آویخته به شاخ و برگ رقصان درخت سیب زیر لب زمزمه میکردی. گفتم برای چشمک سیب ها می خوانی؟ گفتی : سیب ها دل ندارند؟!
اخم کردم و نگاهت کردم. خندیدی و نگاهم کردی. گفتی : حسود... .
بودم . دلم سکوت می خواست! گمانم آن لحظه تو خوب میدانستی که همه را می خواهم٬ همه ی حواست را٬ نگاهت را٬ همه ی همه ی بودنت را و داشتی انتقام تمام دوستت دارمت هایی را که نگفته ام می گرفتی. آن روز هر دو مغرور٬ سرسخت٬ هرگز اعتراف نکردیم . این را که تو بی تاب اقرار من به بی قراری بودی و من بیقرار شنیدن علاقه ی تو. حالا هم باز نشسته ایم رو به روی هم. ... لب حوض کاشی. در یک غروب خنک پاییزی٬ این بار نه تو آواز می خوانی و ... نه من حسادت می کنم. هر دو آموخته ایم که عشق بی تفاوت به غرور ما راه خودش را در پیچ و خم زندگی پیدا میکند...
کامران تفتی
اخم کردم و نگاهت کردم. خندیدی و نگاهم کردی. گفتی : حسود... .
بودم . دلم سکوت می خواست! گمانم آن لحظه تو خوب میدانستی که همه را می خواهم٬ همه ی حواست را٬ نگاهت را٬ همه ی همه ی بودنت را و داشتی انتقام تمام دوستت دارمت هایی را که نگفته ام می گرفتی. آن روز هر دو مغرور٬ سرسخت٬ هرگز اعتراف نکردیم . این را که تو بی تاب اقرار من به بی قراری بودی و من بیقرار شنیدن علاقه ی تو. حالا هم باز نشسته ایم رو به روی هم. ... لب حوض کاشی. در یک غروب خنک پاییزی٬ این بار نه تو آواز می خوانی و ... نه من حسادت می کنم. هر دو آموخته ایم که عشق بی تفاوت به غرور ما راه خودش را در پیچ و خم زندگی پیدا میکند...
کامران تفتی
۲.۳k
۰۹ آبان ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.