رمان
#رمان
#اسمان_شب
#BTS
#part:۷۵
سوهی:چی داری میگی؟
جونگکوک:ببین خیلی بهش فکر کردم حتی چندبار فکر میکردم که دارم توهم میزنم اینطور نیست کلی برام سوال و شک ایجاد شد اما الان و تو این لحظه به این نتیجه رسیدم...من تو رو دوست دارم
سوهی:من...من نمیدونم...اولین باره تو همچین موقعیتی قرار میگیرم
جونگکوک:هرچقدر میخوای بشین فکر کن...من مطمئنم احساساتمون متقابله
سوهی:بهش ی لبخند زدم و دستشو گرفتم و بردمش سمت نیمکت ها و نشستیم روشون ....به ماه خیره شده بودم...امشب ماه کامل بود و خیلی قشنگ میدرخشید به جونگکوک نگاه کردم اونم داشت به ماه نگاه میکرد که گفتم
سوهی:جونگکوک....ماه قشنگه مگه نه؟
بهم نگاه کرد و گفت:اره همینطوره
سوهی:جونگکوکی
جونگکوک:ببین داری قلبمو به تپش میندازی...بگو چیشده...؟
سوهی:فردا ساعت ۹ صبح میام دنبالت آماده باش اوکی؟
جونگکوک:چرا؟چیشده؟
سوهی:تو دیگه چیکار داری؟شاید خاستم اون قلب کوچیکتو بدزدم...
جونگکوک:تو همین الانشم دزدیدی...
سوهی:باشه حالا اینقدر رمانتیک نباش میدونی من بلد نیستم...
جونگکوک:واییی...یاد میگیری اشکال نداره
سوهی:دوباره به آسمون شب نگاه کردم ستاره ها اطراف ماه پراکنده بودن:جونگکوکی...میدونی من همیشه معتقد بودم که ستاره ها درخشش و زیبایی ماه رو کامل میکنن...اگه ستاره ها اطراف ماه نبودن ماه احساس تنهایی میکرد
احساس میکنم من اون ماه ای هستم که تو و مامانم و تهیونگ و میا و لونا ستاره های اطراف منید که هیچوقت تنهام نزاشتید...
ی وقتایی هم فک میکنم ما ۶ تا ستاره هایی هستیم که در آسمان شب میدرخشیم و زیبایی یکسانی داریم...
جونگکوک:تحت تاثیر قرار گرفتم...تو ممکنه حرف های رمانتیک بلد نباشی اما جملاتت زیباترین جمله هایی آن که میشنوم
سوهی:کار سرنوشته...اون بهم یاد داد
جونگکوک:حالا فردا برا چی میای دنبالم؟
سوهی:اولا ساعت ۷ باید آماده باشی که بریم پادگان حرف های رئیس رو یادت نرفت که...
بعد از اون هروقت کارمو تموم شد میریم بازار...
جونگکوک:فک کنم چیزای خوبی در انتظارمونه...باشه پس...بلند بزار بریم...
سوهی:بریم...
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم بعد ۲۰ مین رسیدیم خونه جونگکوک
سوهی:خب رسیدیم
جونگکوک:نمیای؟
سوهی:نه میخوام برم خونه استراحت کنم
جونگکوک:ولی تازه ساعت ۹عه
سوهی:همونطور که میبینی خیس بارونیم...وای جالب بود ۱۰ دقیقه بارون زد و دقیقا وقتی رفتیم رو نیمکت نشستیم بند اومد...خب حالا تو برو خونه حموم کن استراحت کن هر کار دلت خواست بکن مثلا به جمله ای که بهت گفتم فکر کن...
#اسمان_شب
#BTS
#part:۷۵
سوهی:چی داری میگی؟
جونگکوک:ببین خیلی بهش فکر کردم حتی چندبار فکر میکردم که دارم توهم میزنم اینطور نیست کلی برام سوال و شک ایجاد شد اما الان و تو این لحظه به این نتیجه رسیدم...من تو رو دوست دارم
سوهی:من...من نمیدونم...اولین باره تو همچین موقعیتی قرار میگیرم
جونگکوک:هرچقدر میخوای بشین فکر کن...من مطمئنم احساساتمون متقابله
سوهی:بهش ی لبخند زدم و دستشو گرفتم و بردمش سمت نیمکت ها و نشستیم روشون ....به ماه خیره شده بودم...امشب ماه کامل بود و خیلی قشنگ میدرخشید به جونگکوک نگاه کردم اونم داشت به ماه نگاه میکرد که گفتم
سوهی:جونگکوک....ماه قشنگه مگه نه؟
بهم نگاه کرد و گفت:اره همینطوره
سوهی:جونگکوکی
جونگکوک:ببین داری قلبمو به تپش میندازی...بگو چیشده...؟
سوهی:فردا ساعت ۹ صبح میام دنبالت آماده باش اوکی؟
جونگکوک:چرا؟چیشده؟
سوهی:تو دیگه چیکار داری؟شاید خاستم اون قلب کوچیکتو بدزدم...
جونگکوک:تو همین الانشم دزدیدی...
سوهی:باشه حالا اینقدر رمانتیک نباش میدونی من بلد نیستم...
جونگکوک:واییی...یاد میگیری اشکال نداره
سوهی:دوباره به آسمون شب نگاه کردم ستاره ها اطراف ماه پراکنده بودن:جونگکوکی...میدونی من همیشه معتقد بودم که ستاره ها درخشش و زیبایی ماه رو کامل میکنن...اگه ستاره ها اطراف ماه نبودن ماه احساس تنهایی میکرد
احساس میکنم من اون ماه ای هستم که تو و مامانم و تهیونگ و میا و لونا ستاره های اطراف منید که هیچوقت تنهام نزاشتید...
ی وقتایی هم فک میکنم ما ۶ تا ستاره هایی هستیم که در آسمان شب میدرخشیم و زیبایی یکسانی داریم...
جونگکوک:تحت تاثیر قرار گرفتم...تو ممکنه حرف های رمانتیک بلد نباشی اما جملاتت زیباترین جمله هایی آن که میشنوم
سوهی:کار سرنوشته...اون بهم یاد داد
جونگکوک:حالا فردا برا چی میای دنبالم؟
سوهی:اولا ساعت ۷ باید آماده باشی که بریم پادگان حرف های رئیس رو یادت نرفت که...
بعد از اون هروقت کارمو تموم شد میریم بازار...
جونگکوک:فک کنم چیزای خوبی در انتظارمونه...باشه پس...بلند بزار بریم...
سوهی:بریم...
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم بعد ۲۰ مین رسیدیم خونه جونگکوک
سوهی:خب رسیدیم
جونگکوک:نمیای؟
سوهی:نه میخوام برم خونه استراحت کنم
جونگکوک:ولی تازه ساعت ۹عه
سوهی:همونطور که میبینی خیس بارونیم...وای جالب بود ۱۰ دقیقه بارون زد و دقیقا وقتی رفتیم رو نیمکت نشستیم بند اومد...خب حالا تو برو خونه حموم کن استراحت کن هر کار دلت خواست بکن مثلا به جمله ای که بهت گفتم فکر کن...
۶.۷k
۰۴ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.