داستانک؛ ✍تلنگر
🌻نگاهم را به اطراف انداختم. هر که را دیدم، از هر سلیقه، هر رنگ ، نژاد و هر وضعیت اقتصادی لباسشان یکدست و یک رنگ بود. نوبتی راهی اتاق میشدیم. نوبتم رسید. پسر کوچکم تا من را با این لباس دید، مثل ابر بهار شروع به باریدن کرد.
🍀- منم میخوام همراه مامانم باش. مامان تو رو خدا منم ببر.
🌸مادرم را میدیدم که سعی در آرام کردن پسرکم داشت. خواستم لحظهای برگردم و پسرکم را در آغوش بکشم که شاید آرام شود اما چنین اجازه ای به من ندادند.
🌼ابتدا من را روی تختی خواباندند. بعد از چند لحظه من را وارد جایی تنگ و تاریک کردند. جایی پر از سر و صداهایی نامأنوس.
لحظهای عمیق به فکر فرو رفتم. حس عجیبی داشتم. ترسی تمام وجودم را احاطه کرده بود. کاش همین الان میشد از اینجا رهایی پیدا کنم. پسرک عزیزم لحظهای از جلوی نظرم کنار نمیرفت. همین هفته پیش درخواستهایی از من داشت و من هر روز آنها را به عقب میانداختم.
🌺- مامان جون منو پارک میبری؟ باهام بازی میکنی؟
☘- حالا کار دارم، یه روز دیگه.
🌼کاش با همسرم امیر خوش اخلاقتر برخورد میکردم، چرا همیشه خودم را طلبکارش میدانستم.
🌺-مریم جون وایسادی لطفا یه لیوان آب بده.
☘-خودت برو بخور، مگه کلفت گرفتی؟
🌸 کاش دل کوچک مادرم را هیچ وقت نشکسته بودم.
☘-دخترم، مریم میشه امروز بیای منو ببری دکتر؟
🌼- نه مادر، خودت تاکسی بگیر برو، من سرم شلوغه.
🌺 کاش به دوستم دروغ نگفته بودم. کاش با ارباب رجوعم به احترام بیشتر برخورد کرده بودم. خانواده همسرم را کاش مثل خانواده خودم تکریم می کردم. هزاران ای کاش دیگر از ذهنم گذشت. من چقدر از خدای خودم دور شده بودم که متوجه این همه اشتباه نشده بودم.
☘دکتر دکمه دستگاه ام آر آی را خاموش کرد.
🌼-خانم میتونید از تخت بیاین پایین. الحمدلله مشکل خاصی نیست. با یه عمل کوچیک رفع میشه.
🌺همه چیز مثل حس یک مرگ بود، تلنگری برای من که به خودم بیایم.
#داستان
#به_انتخاب_تو
#به_قلم_بهاردلها
🆔 @tanha_rahe_narafte
🍀- منم میخوام همراه مامانم باش. مامان تو رو خدا منم ببر.
🌸مادرم را میدیدم که سعی در آرام کردن پسرکم داشت. خواستم لحظهای برگردم و پسرکم را در آغوش بکشم که شاید آرام شود اما چنین اجازه ای به من ندادند.
🌼ابتدا من را روی تختی خواباندند. بعد از چند لحظه من را وارد جایی تنگ و تاریک کردند. جایی پر از سر و صداهایی نامأنوس.
لحظهای عمیق به فکر فرو رفتم. حس عجیبی داشتم. ترسی تمام وجودم را احاطه کرده بود. کاش همین الان میشد از اینجا رهایی پیدا کنم. پسرک عزیزم لحظهای از جلوی نظرم کنار نمیرفت. همین هفته پیش درخواستهایی از من داشت و من هر روز آنها را به عقب میانداختم.
🌺- مامان جون منو پارک میبری؟ باهام بازی میکنی؟
☘- حالا کار دارم، یه روز دیگه.
🌼کاش با همسرم امیر خوش اخلاقتر برخورد میکردم، چرا همیشه خودم را طلبکارش میدانستم.
🌺-مریم جون وایسادی لطفا یه لیوان آب بده.
☘-خودت برو بخور، مگه کلفت گرفتی؟
🌸 کاش دل کوچک مادرم را هیچ وقت نشکسته بودم.
☘-دخترم، مریم میشه امروز بیای منو ببری دکتر؟
🌼- نه مادر، خودت تاکسی بگیر برو، من سرم شلوغه.
🌺 کاش به دوستم دروغ نگفته بودم. کاش با ارباب رجوعم به احترام بیشتر برخورد کرده بودم. خانواده همسرم را کاش مثل خانواده خودم تکریم می کردم. هزاران ای کاش دیگر از ذهنم گذشت. من چقدر از خدای خودم دور شده بودم که متوجه این همه اشتباه نشده بودم.
☘دکتر دکمه دستگاه ام آر آی را خاموش کرد.
🌼-خانم میتونید از تخت بیاین پایین. الحمدلله مشکل خاصی نیست. با یه عمل کوچیک رفع میشه.
🌺همه چیز مثل حس یک مرگ بود، تلنگری برای من که به خودم بیایم.
#داستان
#به_انتخاب_تو
#به_قلم_بهاردلها
🆔 @tanha_rahe_narafte
۲.۱k
۰۳ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.