پارت۳۱
تنها کسی که اونجا نبود ایمان بود...تنها امیدمون...
به اجبار سمت دستگاه رفتم...
چشمای شایان شرمنده بود ولی از دستورات شریفی اطاعت میکرد.حس میکردم دیگه نمیشناسمش...
نگاهی به دستگاه انداختم و گفتم
_من اینکارو نمیکنم.
فقط سه نفر دانش سفر با دستگاهو داشتن که بهشون خلبان میگفتیم...من،ایمان و آرش...
شایان گفت
_مینو لجبازی نکن...سوار شو...
بی حرف ایستادم و گفتم
_من ...اینکارو... نمیکنم...
شریفی به یکی از مردای کت شلواری اونجا اشاره ای کرد و اون به سمت آرش رفت.از یقه ی لباسش گرفت و کشیدش روبه روی من...
نفسام تند شد.آرش رو به من گفت
_به حرفشون گوش نکن مینو...
مرد اسلحشو روی سر آرش گذاشت
با ترس و التماس به شایان نگاه کردم.ولی اون سرشو انداخت پایین.شریفی شمرد
_یک...
_شایان...
_دو...
داد زدم
_شایان یه کاری بکن...
_سه...
صدای شلیک و جیغ بقیه توی گوشم پیچید و آرش افتاد روی زمین.نفسم بند اومد...کمی از خونش روی لباسم پاشید و زمین قرمز شده بود...شریفی انگار هیجان انگیز ترین فیلم دنیا رو تماشا میکرد.چطور توی این مدت ذات کثیفشو ندیده بودیم...مردی که به شایان شلیک کرد رفت و از توی جمعیت مهردادو بلند کرد و مجبورش کرد کنار شایان زانو بزنه.صدای التماس ریما فضا رو پر کرد.با گریه گفتم
_باشه لعنتی بس کن...باشه...
سوار دستگاه شدم و نمیدونستم قراره چه اتفاقیو عوض کنم...
به اجبار سمت دستگاه رفتم...
چشمای شایان شرمنده بود ولی از دستورات شریفی اطاعت میکرد.حس میکردم دیگه نمیشناسمش...
نگاهی به دستگاه انداختم و گفتم
_من اینکارو نمیکنم.
فقط سه نفر دانش سفر با دستگاهو داشتن که بهشون خلبان میگفتیم...من،ایمان و آرش...
شایان گفت
_مینو لجبازی نکن...سوار شو...
بی حرف ایستادم و گفتم
_من ...اینکارو... نمیکنم...
شریفی به یکی از مردای کت شلواری اونجا اشاره ای کرد و اون به سمت آرش رفت.از یقه ی لباسش گرفت و کشیدش روبه روی من...
نفسام تند شد.آرش رو به من گفت
_به حرفشون گوش نکن مینو...
مرد اسلحشو روی سر آرش گذاشت
با ترس و التماس به شایان نگاه کردم.ولی اون سرشو انداخت پایین.شریفی شمرد
_یک...
_شایان...
_دو...
داد زدم
_شایان یه کاری بکن...
_سه...
صدای شلیک و جیغ بقیه توی گوشم پیچید و آرش افتاد روی زمین.نفسم بند اومد...کمی از خونش روی لباسم پاشید و زمین قرمز شده بود...شریفی انگار هیجان انگیز ترین فیلم دنیا رو تماشا میکرد.چطور توی این مدت ذات کثیفشو ندیده بودیم...مردی که به شایان شلیک کرد رفت و از توی جمعیت مهردادو بلند کرد و مجبورش کرد کنار شایان زانو بزنه.صدای التماس ریما فضا رو پر کرد.با گریه گفتم
_باشه لعنتی بس کن...باشه...
سوار دستگاه شدم و نمیدونستم قراره چه اتفاقیو عوض کنم...
- ۳.۵k
- ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط