🍀 کلنا فداک یا زینب (س)🍀
🍀 کلنا فداک یا زینب (س)🍀
🌻 تــفــنـــگ را در دستم میگیرم.
با دستمال گرد و خاک رویش را تمیز میکنم.
خشابش را چک میکنم و رو به دشمنی که کلیومتر ها آنطرف ایستاده نشانه میگیرم و زیر لب « بسم الهی» میگویم.
شاید دست هایم توانِ شلیک گلوله را ندارد!
شاید طاقت دیدنِ زخمی ها را نداشته باشم!
نمیدانم میتوانم هدف را درست نشانه بگیرم؟
نمیدانم میتوانم به گرد و خاک روی لباسم حساس نباشم؟
نمیدانم میتوانم شب های سخت عملیات را طاقت بیاورم؟
نمیدانم تحملش را دارم اگر یکی از همرزم هایم جلوی چشمانم شهید شود؟
نمیدانم تحمل در دست گرفتنِ تفنگی را دارم؟
اگر زخمی شدم چقدر فرصت لازم است تا سرپا شوم و به خط برگردم؟!
چطور رضایت پدر و مادرم را بگیرم؟!
کجا برای سربازی اسم نویسی کنم؟؟؟
نمیدانم جواب سوال هایم را پیدا میکنم یا نه ؛ ولی فقط برای لحظه ای آرزو میکنم «پــسـر» بودم. آنوقت به سربازی میرفتم، تمام آنچه باید می آموختم و بعد از آموزش به ســوریـه میرفتم!
ولی نـــه. نمیخواهم [عـَبــاس] باشم....
من دخـــتــَرم.
مــن دخــْــتَــر این سرزمینم.
نه روحیه ی جنگجویی دارم،
نه از دختر بودنم ناراضی...
با اینکه دفاع از حــَــرَم را دوست دارم اما، نمیتوانم در میدان جنگ دوام بیاورم!
من کـــنیزش میشوم
همانی هستم که گاهی در خیالاتِ خودم با آن لباس رزمِ دوست داشتنی در میدان جنگ ایستاده ام و نه با صدای بلندِ مردانه ای؛ بلکه آرام زمزمه کنم: لــبــیـک یــٰـا زینــب.
و در اصل خودم را میبینم با چادری سیاه تر از شب که ابهتش چشم مردم دنیا را کور کرده.صدایی که در دل؛ نامِ بانو را فریاد میزند.
خودم را میانِ - آیة الکرسی- های بعد از نماز و سلامتی برای عباس های بانو میبینم.
اگر نامش اینست.پس آرزویم کنیزیِ بانوست....
و ....
گاهی کنیز شدن سخت تر است تا عباس شدن!🌻
🌻 تــفــنـــگ را در دستم میگیرم.
با دستمال گرد و خاک رویش را تمیز میکنم.
خشابش را چک میکنم و رو به دشمنی که کلیومتر ها آنطرف ایستاده نشانه میگیرم و زیر لب « بسم الهی» میگویم.
شاید دست هایم توانِ شلیک گلوله را ندارد!
شاید طاقت دیدنِ زخمی ها را نداشته باشم!
نمیدانم میتوانم هدف را درست نشانه بگیرم؟
نمیدانم میتوانم به گرد و خاک روی لباسم حساس نباشم؟
نمیدانم میتوانم شب های سخت عملیات را طاقت بیاورم؟
نمیدانم تحملش را دارم اگر یکی از همرزم هایم جلوی چشمانم شهید شود؟
نمیدانم تحمل در دست گرفتنِ تفنگی را دارم؟
اگر زخمی شدم چقدر فرصت لازم است تا سرپا شوم و به خط برگردم؟!
چطور رضایت پدر و مادرم را بگیرم؟!
کجا برای سربازی اسم نویسی کنم؟؟؟
نمیدانم جواب سوال هایم را پیدا میکنم یا نه ؛ ولی فقط برای لحظه ای آرزو میکنم «پــسـر» بودم. آنوقت به سربازی میرفتم، تمام آنچه باید می آموختم و بعد از آموزش به ســوریـه میرفتم!
ولی نـــه. نمیخواهم [عـَبــاس] باشم....
من دخـــتــَرم.
مــن دخــْــتَــر این سرزمینم.
نه روحیه ی جنگجویی دارم،
نه از دختر بودنم ناراضی...
با اینکه دفاع از حــَــرَم را دوست دارم اما، نمیتوانم در میدان جنگ دوام بیاورم!
من کـــنیزش میشوم
همانی هستم که گاهی در خیالاتِ خودم با آن لباس رزمِ دوست داشتنی در میدان جنگ ایستاده ام و نه با صدای بلندِ مردانه ای؛ بلکه آرام زمزمه کنم: لــبــیـک یــٰـا زینــب.
و در اصل خودم را میبینم با چادری سیاه تر از شب که ابهتش چشم مردم دنیا را کور کرده.صدایی که در دل؛ نامِ بانو را فریاد میزند.
خودم را میانِ - آیة الکرسی- های بعد از نماز و سلامتی برای عباس های بانو میبینم.
اگر نامش اینست.پس آرزویم کنیزیِ بانوست....
و ....
گاهی کنیز شدن سخت تر است تا عباس شدن!🌻
۱۱.۷k
۲۷ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.