هزارمین قول انگشتی را به یاد اور پارت ۷

براش سخت است که در خانه ای که روزی مادری دلسوز در ان بود و بوی مادر را میداد بماند پس در محل کار خود میماند
چشم هام را میمالم :«امروز حال خوبی نداشتم... بعد از شام خوابیدم . . وگرنه بیدار میمونم»
خنده ای میکند.. انقدر خسته اس که شک میکنم خندید و یا نفس کشید
پتو را کنار میزنم و چراغ را روشن میکنم و روی مبل مینشینم ، تاریکی خانه را در اغوش گرفته است
صدای مردانه اش می گوید :«کارشناسی ارشد قبول شدی؟ »
«بله... امروز روز اول بود »
«خوشحالم »
«واقعا؟ »
«چرا که نه »
«اخه . . همیشه از رشته ام ایراد میگرفتین »
«هنوزم مثل قبل نصفه شب دعوا رو شروع میکنی »
«راستش رو بخواین.. اصلا حوصله ی دعوا ندارم»
«این اینده ی خودته و تو این رشته رو انتخاب کردی.. دیگه نمیتونم حرفی بزنم.. برای چیز دیگه ای بهت زنگ زدم( صداش نشان میدهد از روی صندلی بلند میشد )میخوام برم به محل یادبود مادرت.. فردا صبح.. ساعت ده.. چطوره؟ »
سعی میکنم مغزم را به کار بی اندازم فردا فقط یک کلاس دارم که ان هم هشت و نیم تمام میشود.. دو کلاس بعدش کنسل شده است
پس وقت دارم.. و از همه مهم تر.. نمیخوام تا اخر عمر بار کینه را با خود حمل کنم
موهایم را بالا میدهم :«اره میتونم بیام... »
میگوید:«پس فردا میام دنبالت »
«باشه»
«بخواب پسر خواب الود »
«شب خوش.. خدافظ»
«خدافظ»
گوشی را پرت میکنم روی میز و پتو را دور خود میپیچم و دوباره به اغوش خواب باز میگردم ایندفعه بیشتر به ان چنگ میزنم
*****
در کارگاه را باز میکنم و به دنبال نامجون میگردم
دانشجو ها بی تفاوت به کار خود ادامه میدهند گوشه ای از کارگاه او را پیدا میکنم، جلوی مانکنی روی صندلی چوبی نشسته است. و روی یک لباس مجلسی زنانه ای به رنگ سرمه ای کار میکند. لباس نیمه کاره است و نامجون چند سوزن ته گرد در دهان دارد. روی دامن کوتاه لباس کار میکند
موهای سیاهش امروز کامل به عقب مدل داده شده است و کاملا مردانه به نظر میرسند
دستم را روی شونه اش میگذارم:«این لباس خوشگل برای کیه؟ »
با قیافه ای پوکر و سوزن ته گرد به دهن به سمتم برمیگردد، به خاطر سوزن ها لحنش تغییر کرده است:«لباس های پروژه مال کی میتونن باشن ، جین؟ »
کیفم را روی شانه ام صفت میکنم :«فکر کردم مخاطب داره »
برمیگردد سمت مانکن و شروع میکند با سوزن پایین دامن را ماهرانه دوختن :«چی، شده.. توپت پره اقای خسته »
راست میگوید به خاطر اینکه پدرم را چند ماه است ندیده ام استرس گرفتم، با پاهایم بازی میکنم :«.. قراره برم پدرم را ببینم.. میریم به دیدن مادرم »
سوزنش از دوختن می ایستد و برمیگردد سمت من:«پدرت؟ »
«اره»
«میخوای باهات بیام؟ »
«نه... به نظرت دعوامون میشه؟ »
سوزن را به قسمتی از پارچه میزند و بلند میشود :«برای چی دعوا بشه؟ » دستش را به کمر میگیرد
خودم هم نمیدانم چرا :«نمیدونم... شاید مادرم... شاید رشته ام... چمیدونم.. شاید جدا کردن خونه ام.. »
دلایلم پیش خودم مسخره است چه برسد که نامجون.. خیلی احمق هستم
میگوید:«خودت میفهمی چی داری زر میزنی داداش؟ »
نه راسیتش را بخواهی نه کلافه ام :«به نظرت باید بفهمم؟ »
کت جینش را درست می کند :«طبیعتا.. نه.. چون اولین بار ته که.. بعد از شش ماه پدرت رو میبینی... درکت میکنم... ولی بیا یه بار برای همیشه این داستان رو تموم کن »
«چطور؟ »
«اگر چیزی گفته جلوی این دهن رو بگیر » و تو دهنی ارامی به من میزند
لب هایم را میگیرم و میگویم :«اینطوری خوبه؟ »
مینشیند روی صندلی اش و سوزن را از پارچه در میاورد و بالا میگیرد :«اگر اجازه بدی با این ها بدوزمشون... تمام مشکلاتی که با دنیا داری حل میشه.. البته اونطوری من خیلی تنها میشم »
خنده ای میکنم و بدنم میلرزد:«هر کی بهت گفته گوله ی نمکی، بدون باهات مشکل داشته »
برمیگردد سمت لباس و کارش را از سر میگیرد :«من همین نمک رو نریزم غذای زندگیت بی مزه میشه »
جوابی ندارم «الان من چه گوهی بخورم؟! برم یا نرم؟ »
شروع میکند به خوندن:«میون دوتا دلبر.. من دو دلم کدوم ور این ور برم یا اون.. این ور برم یا اون ور.. یکیش سیاهه گیسوش.. »
خواندنش با پس گردنی که بهش میزنم قطع میشود:«این طویله رو ببند .. جدی زر بزن »
دیدگاه ها (۰)

hi

hi

من عاشق شدمپارت(18)☆☆☆☆☆☆☆☆☆ته ها بس نمیکند و به کار خودش اد...

من عاشق شدمپارت (19)☆☆☆☆☆☆☆☆☆هه سو:باشه فقط دیگه تکرار نشهته...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط