•وقتی حین دعوا کتکت میزنه و تو میری خونه ی سونو•
•وقتی حین دعوا کتکت میزنه و تو میری خونه ی سونو•
🐥 #نیکی 🐥
بعد دعوای شدیدی که با نیکی داشتی از خونه بیرون اومدی و همینطور که اشک از چشمات سرازیر میشد سوار ماشینت شدی..
اشک هات لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر میشد..نمیخواستی باور کنی که عشق زندگیت..کسی که بیشتر از همه دوسش داری روت دست بلند کرده بود...
چند دقیقه ای گذشت..سعی میکردی خودت رو اروم کنی و بهش فکر نکنی پس تصمیم گرفتی به خونه ی یکی از دوستات سونو رانندگی کنی
.
.
به خونه ی سونو رسیدی و بعد زدن زنگ در سونو بی خبر از همچی و با لبخند همیشگیش در رو باز کرد
× به به ا/ت خانم چخبـ..
که یهو با دیدن چشمای قرمزت لبخندش محو شد..
×ا/ت..نکنه..گریه کردی؟
میخواستی بغضت رو مخفی کنی ولی بدون اینکه دست خودت باشه دوباره گریت گرفت و ناخوداگاه همچیو بهش گفتی..از اینطرفم سونو سعی میکرد حالتو خوب کنه و همزمان تلاش میکرد اوضاع رو بینتون درست کنه
.
.
.
چند ساعتی از دعوا و رفتن تو گذشته بود.. نیکی از نگرانی و استرس کلافه شده بود
هزار بار بهت زنگ زده بود ولی خاموش بودی و اینکه نمیدونست کجایی و چیکار میکنی داشت دیوونش میکرد..بشدت از همچی پشیمون بود و فقط خودش رو سرزنش میکرد که چرا باعث ناراحتیت شده
مدتی گذشت..که یهو با صدای زنگ، وقتی در رو باز کردی نیکی رو با چشمای اشک الود جلوت دیدی
_ا..ا/ت..من..متاسفام
_من..من واقعا نمیخواستم بهت آسیب برسونم فقط..هق..فقط برا چند لحظه کنترلمو از دست دادم..
نیکی بهت نزدیکتر شد و محکم بغلت کرد..میخواستی از بغلش بیرون بیای ولی نیکی محکم تر از قبل بغلت میکرد و با گریه ادامه ی حرفاشو میزد
_خواهش میکنم..هق..منو ببخش..من دوستت دارم..نه من عاشقتممممم..نمیتونم بدون تو زندگی کنم..
خیلی سعی میکردی بغضتو نگه داری ولی با شنیدن حرفاش نتونستی تحمل کنی و متقابلا بغلش کردی
+اشکال نداره عزیزم...من..منم اشتباه کردم...نباید اون حرفارو میزدم..
تو این موقعیت نیکی مثل پسر کوچولوی مظلومی شده بود که فقط حرفای تو میتونست ارومش کنه..
سریع تو رو در حصار بین دستاش و دیوار قرار داد و بدونه لحظه ی درنگ لباتو عمیق بوسید
×واوااااااای..داداش اروممم
سونو همینطور که میخندید دستاشو گذاشت جلو چشمش
×اصلا من میرم اتاق شماها راحت باشید به کارتون ادامه بدید..
×اخرش ماهم پیر شدیم از سینگلی😔
(درواقع سونو از دوستای نزدیک نیکی هم بود که همچیو به نیکی لو داده بود🤫)
🐥🐥🐥🐥🐥🐥🐥🐥🐥🐥🐥🐥🐥🐥🐥
#سناریو #انهایپن #سناریو_انهایپن #نیکی #نی_کی #سناریو_نیکی
#فیکشن #فیک #Enhypen #fic_enhypen #fic #Enhypen_Fic #Niki #Ni_ki
🐥 #نیکی 🐥
بعد دعوای شدیدی که با نیکی داشتی از خونه بیرون اومدی و همینطور که اشک از چشمات سرازیر میشد سوار ماشینت شدی..
اشک هات لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر میشد..نمیخواستی باور کنی که عشق زندگیت..کسی که بیشتر از همه دوسش داری روت دست بلند کرده بود...
چند دقیقه ای گذشت..سعی میکردی خودت رو اروم کنی و بهش فکر نکنی پس تصمیم گرفتی به خونه ی یکی از دوستات سونو رانندگی کنی
.
.
به خونه ی سونو رسیدی و بعد زدن زنگ در سونو بی خبر از همچی و با لبخند همیشگیش در رو باز کرد
× به به ا/ت خانم چخبـ..
که یهو با دیدن چشمای قرمزت لبخندش محو شد..
×ا/ت..نکنه..گریه کردی؟
میخواستی بغضت رو مخفی کنی ولی بدون اینکه دست خودت باشه دوباره گریت گرفت و ناخوداگاه همچیو بهش گفتی..از اینطرفم سونو سعی میکرد حالتو خوب کنه و همزمان تلاش میکرد اوضاع رو بینتون درست کنه
.
.
.
چند ساعتی از دعوا و رفتن تو گذشته بود.. نیکی از نگرانی و استرس کلافه شده بود
هزار بار بهت زنگ زده بود ولی خاموش بودی و اینکه نمیدونست کجایی و چیکار میکنی داشت دیوونش میکرد..بشدت از همچی پشیمون بود و فقط خودش رو سرزنش میکرد که چرا باعث ناراحتیت شده
مدتی گذشت..که یهو با صدای زنگ، وقتی در رو باز کردی نیکی رو با چشمای اشک الود جلوت دیدی
_ا..ا/ت..من..متاسفام
_من..من واقعا نمیخواستم بهت آسیب برسونم فقط..هق..فقط برا چند لحظه کنترلمو از دست دادم..
نیکی بهت نزدیکتر شد و محکم بغلت کرد..میخواستی از بغلش بیرون بیای ولی نیکی محکم تر از قبل بغلت میکرد و با گریه ادامه ی حرفاشو میزد
_خواهش میکنم..هق..منو ببخش..من دوستت دارم..نه من عاشقتممممم..نمیتونم بدون تو زندگی کنم..
خیلی سعی میکردی بغضتو نگه داری ولی با شنیدن حرفاش نتونستی تحمل کنی و متقابلا بغلش کردی
+اشکال نداره عزیزم...من..منم اشتباه کردم...نباید اون حرفارو میزدم..
تو این موقعیت نیکی مثل پسر کوچولوی مظلومی شده بود که فقط حرفای تو میتونست ارومش کنه..
سریع تو رو در حصار بین دستاش و دیوار قرار داد و بدونه لحظه ی درنگ لباتو عمیق بوسید
×واوااااااای..داداش اروممم
سونو همینطور که میخندید دستاشو گذاشت جلو چشمش
×اصلا من میرم اتاق شماها راحت باشید به کارتون ادامه بدید..
×اخرش ماهم پیر شدیم از سینگلی😔
(درواقع سونو از دوستای نزدیک نیکی هم بود که همچیو به نیکی لو داده بود🤫)
🐥🐥🐥🐥🐥🐥🐥🐥🐥🐥🐥🐥🐥🐥🐥
#سناریو #انهایپن #سناریو_انهایپن #نیکی #نی_کی #سناریو_نیکی
#فیکشن #فیک #Enhypen #fic_enhypen #fic #Enhypen_Fic #Niki #Ni_ki
۱۴.۴k
۲۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.