کیمیاگر
#کیمیاگر
#قسمت_سوم
🕰 جابر خم شد و عصایش را برداشت و به آن تکیه داد...
⭐️ همچنان منتظر بود که نورا بیشتر توضیح دهد.
🟠 خب چه ربطی دارد به کیمیا؟ این که این جوان این همه راه را تا این جا آمده و چرا آمده، برایم روشن نیست.
🟠 اما این خواب، مثل روز برایم روشن است. حتما چیزی هست که باید به آن برسیم، تا بفهمیمش.
✨ جابر پنجره را باز کرد. نگاهی به حیاط انداخت و گفت:
🟠 تو می دانی ماجرا چیست. همه ی ماجرا را می دانی.
✨ نورا یک قدم عقب تر رفت و با لحنی قاطع گفت:
🟡 مرا بفروشید تا اندکی از این روزگار سختی، رهایی یابید.
✨ عرق سردی بر پیشانی جابر نشست...
⭐️ چشم از حیاط خانه برگرداند و برگشت طرف نورا...
✨ در حالی که عصایش را در دست هایش جا به جا می کرد، گفت:
🟠 دیدی دارم روز به روز خانه خراب تر می شوم؟
✨ نورا گفت:
🟡 می دانستم گفتن این سخن برایتان سنگین است. خود شما عجله کردید.
✨ جابر پرید توی حرف نورا و گفت:
🟠 کسی هست که نداند این منم که غلام تو هستم؟
🟠 کسی هست که نداند من بوده ام که از تو، چون گنجی پاسداری کرده ام و جانم را به پایت گذاشته ام؟
🟠 چون تو حامل بخشی از دانش مولایمان صادق هستی!
⭐️ نورا نگاهی پر از مهر به صورت جابر انداخت و گفت:
🟡 در سینه ی من گنجی اگر هست، اکنون باید صندوقچه ی این گنج باز شود. اکنون!
✨ زانوهای جابر سست شد و دیگر عصا نیز نمی توانست او را سر پا نگه دارد...
✨ نورا ادامه داد:
🟡 آمدن این جوان به این خانه، کار خدا است. او حتما می تواند راهی بیابد برای رو به رو کردن من با خلیفه.
✨ جابر با لحنی اندوهگین پرسید:
🟠 که بعد چه بشود؟
🟡 که مرا به او بفروشید به صد هزار سکه ی طلای خالص؛ و زندگی پر شکوه گذشته تان را باز یابید.
#یارب_به_فضل_واحسان_تغییرده_قضارا #و_أکثروا_الدعاء_بتعجیل_الفرج_فإن_ذلک_فرجکم #بخوان_دعای_فرج#فقط_حیدر_امیرالمومنین_است#حیا#حجاب#اللهم_لعن_سقیفه#اللهم_لعن_الجبت_و_الطاغوت #با_ادب_باشیم #صلوات #مناجات #زندگی_خوب #انتقام_سخت #رمضان #عکس_نوشته #بخون #تلنگر #مهدویت #فاطمیه #مذهبی #شهادت #شهدا #محرم #غدیر #ولایت #امامت #قرآن_کریم #برائت #تولی #ظهور #دعای_فرج #هنر_زندگی #اهل_بیت #ثقلین #رافصی#علمدار_نیامد #اربعین #زیارت #فرهنگی #تربیتی #ویسگون #نور #ظلمت #وحدت #حدیث #شبهه#ashura #ما_بیخیال_سیلی_مادر_نمیشویم #علی_علی
🆔@bagheban
#قسمت_سوم
🕰 جابر خم شد و عصایش را برداشت و به آن تکیه داد...
⭐️ همچنان منتظر بود که نورا بیشتر توضیح دهد.
🟠 خب چه ربطی دارد به کیمیا؟ این که این جوان این همه راه را تا این جا آمده و چرا آمده، برایم روشن نیست.
🟠 اما این خواب، مثل روز برایم روشن است. حتما چیزی هست که باید به آن برسیم، تا بفهمیمش.
✨ جابر پنجره را باز کرد. نگاهی به حیاط انداخت و گفت:
🟠 تو می دانی ماجرا چیست. همه ی ماجرا را می دانی.
✨ نورا یک قدم عقب تر رفت و با لحنی قاطع گفت:
🟡 مرا بفروشید تا اندکی از این روزگار سختی، رهایی یابید.
✨ عرق سردی بر پیشانی جابر نشست...
⭐️ چشم از حیاط خانه برگرداند و برگشت طرف نورا...
✨ در حالی که عصایش را در دست هایش جا به جا می کرد، گفت:
🟠 دیدی دارم روز به روز خانه خراب تر می شوم؟
✨ نورا گفت:
🟡 می دانستم گفتن این سخن برایتان سنگین است. خود شما عجله کردید.
✨ جابر پرید توی حرف نورا و گفت:
🟠 کسی هست که نداند این منم که غلام تو هستم؟
🟠 کسی هست که نداند من بوده ام که از تو، چون گنجی پاسداری کرده ام و جانم را به پایت گذاشته ام؟
🟠 چون تو حامل بخشی از دانش مولایمان صادق هستی!
⭐️ نورا نگاهی پر از مهر به صورت جابر انداخت و گفت:
🟡 در سینه ی من گنجی اگر هست، اکنون باید صندوقچه ی این گنج باز شود. اکنون!
✨ زانوهای جابر سست شد و دیگر عصا نیز نمی توانست او را سر پا نگه دارد...
✨ نورا ادامه داد:
🟡 آمدن این جوان به این خانه، کار خدا است. او حتما می تواند راهی بیابد برای رو به رو کردن من با خلیفه.
✨ جابر با لحنی اندوهگین پرسید:
🟠 که بعد چه بشود؟
🟡 که مرا به او بفروشید به صد هزار سکه ی طلای خالص؛ و زندگی پر شکوه گذشته تان را باز یابید.
#یارب_به_فضل_واحسان_تغییرده_قضارا #و_أکثروا_الدعاء_بتعجیل_الفرج_فإن_ذلک_فرجکم #بخوان_دعای_فرج#فقط_حیدر_امیرالمومنین_است#حیا#حجاب#اللهم_لعن_سقیفه#اللهم_لعن_الجبت_و_الطاغوت #با_ادب_باشیم #صلوات #مناجات #زندگی_خوب #انتقام_سخت #رمضان #عکس_نوشته #بخون #تلنگر #مهدویت #فاطمیه #مذهبی #شهادت #شهدا #محرم #غدیر #ولایت #امامت #قرآن_کریم #برائت #تولی #ظهور #دعای_فرج #هنر_زندگی #اهل_بیت #ثقلین #رافصی#علمدار_نیامد #اربعین #زیارت #فرهنگی #تربیتی #ویسگون #نور #ظلمت #وحدت #حدیث #شبهه#ashura #ما_بیخیال_سیلی_مادر_نمیشویم #علی_علی
🆔@bagheban
۲.۵k
۱۳ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.