is
ĸiм's 𝑟𝑒𝑖𝑔𝑛
𝑃𝐴𝑅𝑇: 10
---
اون شب، صدای طبل سلطنتی، آروم و سنگین توی فضای قصر پیچید. این یعنی جلسهی اضطراری. یعنی یه اتفاق مهم افتاده.
هانا که حالا کنار تهیونگ توی اتاق تمرین ایستاده بود، حس میکرد دیگه اون دختر قبلی نیست. شمشیری که تهیونگ بهش داده بود، حالا مثل بخشی از وجودش بود. تهیونگ که خبر جلسه رو شنید، فقط گفت:
— وقتشه.
— برای چی؟
هانا بهش خیره شد.
— اینکه نشون بدیم دیگه قرار نیست بیصدا بازی کنیم.
با هم وارد تالار سلطنتی شدن. جایی که ملکه نشسته بود، یووون هم کنارشه، و وزیرها با نگاههای سنگینشون منتظر بودن.
ملکه با صدایی یخزده شروع کرد:
— شاهزاده تهیونگ، شنیدم یه خدمتکار رو در جایگاهی گذاشتی که لیاقتش رو نداره. این درست نیست.
تهیونگ لبخند آرومی زد، ولی نگاهش برق میزد.
— من کسی رو کنار خودم نگه میدارم که لیاقتش رو ثابت کرده باشه. نه کسی که فقط اسم بزرگ داره.
یووون وارد شد:
— اگه قراره یه خدمتکار رو کنار خودت نگهداری، پس تاجگذاریات رو فراموش کن. چون هیچکس شاهی که با احساس حکومت کنه رو نمیپذیره.
تهیونگ یه قدم جلو رفت.
— شاید وقتشه بعضیها بدونن سلطنت فقط به خون نیست... به شجاعته. به دلِ کسی که از سایهها بالا میاد و روبهروی ظلم میایسته.
ملکه، نگاه یخزدهش رو از تهیونگ گرفت و انداخت به هانا.
— پس یعنی تو... حاضری بهخاطر این دختر، همهچی رو از دست بدی؟
قبل از اینکه تهیونگ حرفی بزنه، هانا جلو اومد. قلبش میکوبید ولی محکم گفت:
— من چیزی نمیخوام که بهم تعلق نداره. ولی اگه کسی قراره حذف بشه، با شمشیر خودتون منو بکشید. چون من قرار نیست از اینجا فرار کنم.
تالار برای چند لحظه تو سکوت فرو رفت.
و اونجا بود که تهیونگ دست هانا رو گرفت، محکم.
— اگه قرار باشه چیزی رو از دست بدم... ترجیح میدم شاهزادهی بدون تاج باشم تا مردی که دلش رو جا گذاشته.
نگاه ملکه تیره شد.
و از همون شب... آتیش اختلاف، توی قصر شعلهور شد.
---
𝑃𝐴𝑅𝑇: 10
---
اون شب، صدای طبل سلطنتی، آروم و سنگین توی فضای قصر پیچید. این یعنی جلسهی اضطراری. یعنی یه اتفاق مهم افتاده.
هانا که حالا کنار تهیونگ توی اتاق تمرین ایستاده بود، حس میکرد دیگه اون دختر قبلی نیست. شمشیری که تهیونگ بهش داده بود، حالا مثل بخشی از وجودش بود. تهیونگ که خبر جلسه رو شنید، فقط گفت:
— وقتشه.
— برای چی؟
هانا بهش خیره شد.
— اینکه نشون بدیم دیگه قرار نیست بیصدا بازی کنیم.
با هم وارد تالار سلطنتی شدن. جایی که ملکه نشسته بود، یووون هم کنارشه، و وزیرها با نگاههای سنگینشون منتظر بودن.
ملکه با صدایی یخزده شروع کرد:
— شاهزاده تهیونگ، شنیدم یه خدمتکار رو در جایگاهی گذاشتی که لیاقتش رو نداره. این درست نیست.
تهیونگ لبخند آرومی زد، ولی نگاهش برق میزد.
— من کسی رو کنار خودم نگه میدارم که لیاقتش رو ثابت کرده باشه. نه کسی که فقط اسم بزرگ داره.
یووون وارد شد:
— اگه قراره یه خدمتکار رو کنار خودت نگهداری، پس تاجگذاریات رو فراموش کن. چون هیچکس شاهی که با احساس حکومت کنه رو نمیپذیره.
تهیونگ یه قدم جلو رفت.
— شاید وقتشه بعضیها بدونن سلطنت فقط به خون نیست... به شجاعته. به دلِ کسی که از سایهها بالا میاد و روبهروی ظلم میایسته.
ملکه، نگاه یخزدهش رو از تهیونگ گرفت و انداخت به هانا.
— پس یعنی تو... حاضری بهخاطر این دختر، همهچی رو از دست بدی؟
قبل از اینکه تهیونگ حرفی بزنه، هانا جلو اومد. قلبش میکوبید ولی محکم گفت:
— من چیزی نمیخوام که بهم تعلق نداره. ولی اگه کسی قراره حذف بشه، با شمشیر خودتون منو بکشید. چون من قرار نیست از اینجا فرار کنم.
تالار برای چند لحظه تو سکوت فرو رفت.
و اونجا بود که تهیونگ دست هانا رو گرفت، محکم.
— اگه قرار باشه چیزی رو از دست بدم... ترجیح میدم شاهزادهی بدون تاج باشم تا مردی که دلش رو جا گذاشته.
نگاه ملکه تیره شد.
و از همون شب... آتیش اختلاف، توی قصر شعلهور شد.
---
- ۳.۰k
- ۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط