Part85
#Part85
رفتم تواتاق که رستاداشت روتختیومرتب میکرددویدم ازپشت محکم بغلش کردم رسی:کوکی چیکارمیکنی +عشقمو بغل میکنم که کارنکنه رسی:چرا+چون هنوز کامل خوب نشدی ولش کن من درستش میکنم رسی:ن بابا خوبم خدم میتونم +باز روحرف من حرف زدی بیااینورخدم درسش میکنم رفت کنار که روتختیومرتب کردموباهم رفتیم بیرون تا بقیه بیان......تهیونگ
رسیدم به خونشون بلاخره بعد یه مدت میتونستیم کنارشون باشیمو خش بگذرونیم همشون برای استقبالمون دم دروایساده بودن چشمم به کوک افتاد که نیشش بازبود باچشام براش خطو نشون کشیدم که بعداحسابتو میرسم مارومیپچونی رفتیم داخلو کارهم نشستیم رونیاکنارم بوددستمو انداختم دورشونه هاشو بغلش کردم چقد دلم براش تنگ بودجیمین:خب بیاین بازی کنیم یکم به یادقدیمانامجون:چه بازی رستا:صبرکنین قبلش یه قهودرست کنم باهم بخوریم بلندشدودویدطرف اشپزخونه و یهوسرخورد که نمیدونم پاش به کجا گیر کردکه خوردبه ستون وسط حالوافتادروزمین انقد صحنه باحالی بود نتونستم جلوخودمو بگیرم همینکه من خندیدم بقیم شروع کردن به خندیدن هممون یادمون رفته بودکه برین کمکش خدشم نشسته بودوپوکرنگامون میکردکه باعث میشد بیشتربخندیم که جونگکوک گفت:توبودی اره خدت بودی الان یادم امدچراتاحالانفهمیدم رستا:چی من بودم ته:قضیه چیه کوک:یادتونه من سه ماه پیش که ازنیویورک امدم گفتم اونجا یه دختره ای سرمیخوردکه خوردبه ستون بعدم بادوستاش رفتن شوگا:اره اره یادمه همینجورکه میخندید گف کوک:اون رستابوده درسته؟ رستا:توواقعامنو دیدی بعدم روکردبه افرا ایناوگفت:بفرمایین نگفتم شانس من اگه دیده باشتم همونجارودیده دخترام بااین حرفش ترکیدن مام انقدکه بهش خندیده بودیم هرکدوم یه ورپهن بودیم ولی کوک یه جوره خاصی به صورت حرصیش نگاه میکردانگارداشت قربون صدقش میرفت+هی کوکوچرا اونجوری به رستا نگامیکنی همه برگشتن نگامون کردن کوک:اخه انگارازهمون اول تقدیرمون مشخص بوده اینش برام جالبه که یه جوری امدتوزندگیم که الان اگه بخوامم نمیتونم بیرونش کنم همه:اوووووو رستا:دل به دل راه داره خلاصه بعدازکلی خندیدن شروع کردیم به بازی کردن اول که جرئت حقیقت بازی کردیم که توش یه بارشوگاومانیارو مجبوربه بوسه کردیم سرش خیلی خندیدیم بعدش چند تا گروه چهارنفره شدیمو پاستوربازی کردیم که اخرم ناهارمونو خوردیموبرگشتیم خونه خیلی خوب بود بعدمدتهاخیلی خش گذشت کوک:تهیونگ توام همون حسی و داری که من دارم+اگه بدونم چه حسی داری شایدبتونم بگم اره یان کوک:یه حسی که انگاربه چیزیوگم کردم یا یه چیزی کمه جیمین:اره اره منم همین حسودارم کوک:توام؟ به نظرت برایه
رفتم تواتاق که رستاداشت روتختیومرتب میکرددویدم ازپشت محکم بغلش کردم رسی:کوکی چیکارمیکنی +عشقمو بغل میکنم که کارنکنه رسی:چرا+چون هنوز کامل خوب نشدی ولش کن من درستش میکنم رسی:ن بابا خوبم خدم میتونم +باز روحرف من حرف زدی بیااینورخدم درسش میکنم رفت کنار که روتختیومرتب کردموباهم رفتیم بیرون تا بقیه بیان......تهیونگ
رسیدم به خونشون بلاخره بعد یه مدت میتونستیم کنارشون باشیمو خش بگذرونیم همشون برای استقبالمون دم دروایساده بودن چشمم به کوک افتاد که نیشش بازبود باچشام براش خطو نشون کشیدم که بعداحسابتو میرسم مارومیپچونی رفتیم داخلو کارهم نشستیم رونیاکنارم بوددستمو انداختم دورشونه هاشو بغلش کردم چقد دلم براش تنگ بودجیمین:خب بیاین بازی کنیم یکم به یادقدیمانامجون:چه بازی رستا:صبرکنین قبلش یه قهودرست کنم باهم بخوریم بلندشدودویدطرف اشپزخونه و یهوسرخورد که نمیدونم پاش به کجا گیر کردکه خوردبه ستون وسط حالوافتادروزمین انقد صحنه باحالی بود نتونستم جلوخودمو بگیرم همینکه من خندیدم بقیم شروع کردن به خندیدن هممون یادمون رفته بودکه برین کمکش خدشم نشسته بودوپوکرنگامون میکردکه باعث میشد بیشتربخندیم که جونگکوک گفت:توبودی اره خدت بودی الان یادم امدچراتاحالانفهمیدم رستا:چی من بودم ته:قضیه چیه کوک:یادتونه من سه ماه پیش که ازنیویورک امدم گفتم اونجا یه دختره ای سرمیخوردکه خوردبه ستون بعدم بادوستاش رفتن شوگا:اره اره یادمه همینجورکه میخندید گف کوک:اون رستابوده درسته؟ رستا:توواقعامنو دیدی بعدم روکردبه افرا ایناوگفت:بفرمایین نگفتم شانس من اگه دیده باشتم همونجارودیده دخترام بااین حرفش ترکیدن مام انقدکه بهش خندیده بودیم هرکدوم یه ورپهن بودیم ولی کوک یه جوره خاصی به صورت حرصیش نگاه میکردانگارداشت قربون صدقش میرفت+هی کوکوچرا اونجوری به رستا نگامیکنی همه برگشتن نگامون کردن کوک:اخه انگارازهمون اول تقدیرمون مشخص بوده اینش برام جالبه که یه جوری امدتوزندگیم که الان اگه بخوامم نمیتونم بیرونش کنم همه:اوووووو رستا:دل به دل راه داره خلاصه بعدازکلی خندیدن شروع کردیم به بازی کردن اول که جرئت حقیقت بازی کردیم که توش یه بارشوگاومانیارو مجبوربه بوسه کردیم سرش خیلی خندیدیم بعدش چند تا گروه چهارنفره شدیمو پاستوربازی کردیم که اخرم ناهارمونو خوردیموبرگشتیم خونه خیلی خوب بود بعدمدتهاخیلی خش گذشت کوک:تهیونگ توام همون حسی و داری که من دارم+اگه بدونم چه حسی داری شایدبتونم بگم اره یان کوک:یه حسی که انگاربه چیزیوگم کردم یا یه چیزی کمه جیمین:اره اره منم همین حسودارم کوک:توام؟ به نظرت برایه
۵.۱k
۱۹ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.