Part84
#Part84
+میگم رستاچیزه چجوری بگم رسی:بگو راحت باش +خب راسش اینکه بخوام پیشت باشموبهت دست نزنم برام خیلی سخته خب منم مردم دوستم دارم درک میکنی دیگه میگم ینی کی میشه که چیز بشه رسی:عام درکت میکنم ولی خب من مسلمونم اعتقاداتم بهم اجازه اینو نمیده که تاوقتی که بهم محرم نشی این کارو بکنم+محرم ینی چی رسی:ینی کسایی که جزیئ از خانوادتن ینی افراد درجه یک فامیل که میتونن بهت نزدیک بشنو تو راحت باشی پیششون مثلا مثه شوهر+عاااخب ماکه بلاخره ازدواج میکنیم ولی الان به خاطرکمپانی نمیتونیم خب من تا کی باید صبر کنم اخه رسی:تازه از طرفیم خانوادم هستن من به خاطره اونام که شده نمیتونم +توهیچ وقت از خانوادت حرفی نزدی یکم برام بگو ببینم چجورین رسی:خب راستش من زندگیم زیادی پیچیدس من مامانو بابام تویه نه سالگیم از هم جداشنو هرکدوم زندگی خدشونوساختن منو داداش کوچیکمم مجبورشدیم تویه روستاپیش مامانبزرگ بابابزرگم زندگی کنیم برایه همین یه جورایی نمیزاشتن هرکاری انجام بدیم یکم زیادی تعصبی بودن حتی برای اینجا امدنم مجبوربه فرارشدم میدونم الان دیگه منو مرده حساب میکنن چون فکر میکنن من الان یه دخترخرابم+ششش اینو نگو تو خیلیم خوبی وقتی زمانش برسه هرکاری بتونم میکنم تاخانوادتو راضی کنم توغصه اینارونخورباشه رسی:اخخ که من قربون توبرمو برنگردم که انقدخوبی چشم شما جون بخواه من میدم+جون نمیخوام بوسم کن ازاین به بعدم یکم بیشترهوامو داشته باش گوناه دالم سرموگرفتویه بوسه محکم کردوخندیدسریع پاشدرفت توسرویس که امادشه بریم بیرون براصبحونه وقتی امد بیرون وقتی امدباهم رفتیم بیرون همه سره میزبودن یکم خجالت کشیدم که بین این همه دخترفقط من پسرکه رستا دستموگرفتوباهم نشستیم روصندلی هارویا:مامانی خوبی رسی:اره عزیزدلم منه ازهمه جابیخبرم که داشتم قهومومیخوردم بااین حرفشون پریدتوگلوم جاانم مامان دیگه چه صیغه ایه که مانیا سریع یکم اب بم دادمانی:بگیربرادربگیربچه مردموخفه کردین که همشون بم خندیدن ول من همچنان نگاه متعجبم به رستابودو دلیل میخواستم که گف:نگران نباش داستان داره فلاصبحونتوبخور +الان بگو خب افرا:اخه جونگکوک شی یه نگابه این خرس گنده بنداز کلا سه سال اختلاف سنی دارن این بیچاره مگه از چندسالگی اینو میتونسته حامله باشه یکم فکرکن +راس میگی اصلا حواسم نبود ولی قضیش چیه خدایی رسی:بخوربت میگم ناچاراتند تند غذاروخوردم که برام تعریف کنه بعدازتعریف ماجرابیشتربهش افتخارمیکردم تواین سن امیدیه دخترکوچیک شده بوددیگه داشتم وسایلموجم میکردم که برم که رونیا گف:جونگکوک شی نیازنیس بری بقیه اعضام دارن میان اینجابرایه ناهارمیتونی بمونی +واقعارویا:اره زنگ زدن گفتن میان منکه تودلم عروسیبود
+میگم رستاچیزه چجوری بگم رسی:بگو راحت باش +خب راسش اینکه بخوام پیشت باشموبهت دست نزنم برام خیلی سخته خب منم مردم دوستم دارم درک میکنی دیگه میگم ینی کی میشه که چیز بشه رسی:عام درکت میکنم ولی خب من مسلمونم اعتقاداتم بهم اجازه اینو نمیده که تاوقتی که بهم محرم نشی این کارو بکنم+محرم ینی چی رسی:ینی کسایی که جزیئ از خانوادتن ینی افراد درجه یک فامیل که میتونن بهت نزدیک بشنو تو راحت باشی پیششون مثلا مثه شوهر+عاااخب ماکه بلاخره ازدواج میکنیم ولی الان به خاطرکمپانی نمیتونیم خب من تا کی باید صبر کنم اخه رسی:تازه از طرفیم خانوادم هستن من به خاطره اونام که شده نمیتونم +توهیچ وقت از خانوادت حرفی نزدی یکم برام بگو ببینم چجورین رسی:خب راستش من زندگیم زیادی پیچیدس من مامانو بابام تویه نه سالگیم از هم جداشنو هرکدوم زندگی خدشونوساختن منو داداش کوچیکمم مجبورشدیم تویه روستاپیش مامانبزرگ بابابزرگم زندگی کنیم برایه همین یه جورایی نمیزاشتن هرکاری انجام بدیم یکم زیادی تعصبی بودن حتی برای اینجا امدنم مجبوربه فرارشدم میدونم الان دیگه منو مرده حساب میکنن چون فکر میکنن من الان یه دخترخرابم+ششش اینو نگو تو خیلیم خوبی وقتی زمانش برسه هرکاری بتونم میکنم تاخانوادتو راضی کنم توغصه اینارونخورباشه رسی:اخخ که من قربون توبرمو برنگردم که انقدخوبی چشم شما جون بخواه من میدم+جون نمیخوام بوسم کن ازاین به بعدم یکم بیشترهوامو داشته باش گوناه دالم سرموگرفتویه بوسه محکم کردوخندیدسریع پاشدرفت توسرویس که امادشه بریم بیرون براصبحونه وقتی امد بیرون وقتی امدباهم رفتیم بیرون همه سره میزبودن یکم خجالت کشیدم که بین این همه دخترفقط من پسرکه رستا دستموگرفتوباهم نشستیم روصندلی هارویا:مامانی خوبی رسی:اره عزیزدلم منه ازهمه جابیخبرم که داشتم قهومومیخوردم بااین حرفشون پریدتوگلوم جاانم مامان دیگه چه صیغه ایه که مانیا سریع یکم اب بم دادمانی:بگیربرادربگیربچه مردموخفه کردین که همشون بم خندیدن ول من همچنان نگاه متعجبم به رستابودو دلیل میخواستم که گف:نگران نباش داستان داره فلاصبحونتوبخور +الان بگو خب افرا:اخه جونگکوک شی یه نگابه این خرس گنده بنداز کلا سه سال اختلاف سنی دارن این بیچاره مگه از چندسالگی اینو میتونسته حامله باشه یکم فکرکن +راس میگی اصلا حواسم نبود ولی قضیش چیه خدایی رسی:بخوربت میگم ناچاراتند تند غذاروخوردم که برام تعریف کنه بعدازتعریف ماجرابیشتربهش افتخارمیکردم تواین سن امیدیه دخترکوچیک شده بوددیگه داشتم وسایلموجم میکردم که برم که رونیا گف:جونگکوک شی نیازنیس بری بقیه اعضام دارن میان اینجابرایه ناهارمیتونی بمونی +واقعارویا:اره زنگ زدن گفتن میان منکه تودلم عروسیبود
۴.۸k
۰۹ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.