پارت
پارت۳۰
نگران گفتم
_میگم خوبی؟گریه میکردی؟
_مگه واسه تو مهمه؟
خواست بلند شه که گفتم
_چرا انقد از من بدت میاد؟
نشست.بدون اینکه نگام کنه گفت
_بدم نمیاد.
_پس دلیل این رفتارا چیه؟
چیزی نگفت و به نقطه ای نگاه کرد.رد نگاهش میرسید به شاهین.کل قضیه رو فهمیدم.گفتم
_لیلا باور کن من هیچ قصد بدی ندارم.من...
حرفمو قط کرد و گفت
_من کسیو بجز شاهین ندارم.
ادامه داد
_فقط شاهینه که برام مونده.مامانم...بابام...
با بغض گفت
_داداشم...همشون رفتن.الان فقط شاهینو دارم.اگه اونم از پیشم بره...
دو قطره اشک از چشماش پایین افتاد و گفت
_منم میرم پیش مامان بابام.
داشت درد و دل میکرد.اونم با من...دستمو گذاشتم رو شونش و گفتم
_خدا رحمتشون کنه...
شونش لرزید.یه دستمال از جیبم بهش دادم.تشکر کرد و دیگه چیزی نگفت.
چند دقیقه ای تو سکوت گذشت تا اروم شد.حامد، یکی از بچه ها ،صدامون زد واسه شام.
بلند شدیم و دور اتیشی که پسرا درست کرده بودن نشستیم.
شاهین ظرف همه رو بهشون داد و اخرش خودش نشست کنار لیلا.
داشتم غدامو میخوردم که حس کردم کسی از پشت درختا به سرعت رد شد.
نگران گفتم
_میگم خوبی؟گریه میکردی؟
_مگه واسه تو مهمه؟
خواست بلند شه که گفتم
_چرا انقد از من بدت میاد؟
نشست.بدون اینکه نگام کنه گفت
_بدم نمیاد.
_پس دلیل این رفتارا چیه؟
چیزی نگفت و به نقطه ای نگاه کرد.رد نگاهش میرسید به شاهین.کل قضیه رو فهمیدم.گفتم
_لیلا باور کن من هیچ قصد بدی ندارم.من...
حرفمو قط کرد و گفت
_من کسیو بجز شاهین ندارم.
ادامه داد
_فقط شاهینه که برام مونده.مامانم...بابام...
با بغض گفت
_داداشم...همشون رفتن.الان فقط شاهینو دارم.اگه اونم از پیشم بره...
دو قطره اشک از چشماش پایین افتاد و گفت
_منم میرم پیش مامان بابام.
داشت درد و دل میکرد.اونم با من...دستمو گذاشتم رو شونش و گفتم
_خدا رحمتشون کنه...
شونش لرزید.یه دستمال از جیبم بهش دادم.تشکر کرد و دیگه چیزی نگفت.
چند دقیقه ای تو سکوت گذشت تا اروم شد.حامد، یکی از بچه ها ،صدامون زد واسه شام.
بلند شدیم و دور اتیشی که پسرا درست کرده بودن نشستیم.
شاهین ظرف همه رو بهشون داد و اخرش خودش نشست کنار لیلا.
داشتم غدامو میخوردم که حس کردم کسی از پشت درختا به سرعت رد شد.
- ۱.۳k
- ۰۲ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط