از وقتی فهمیدم که...
💜🫐💜🫐💜🫐💜🫐💜
#پارت27
با قیافه کاملا وا رفته به مامان او یکیه نگاه کردم که داشت قربون صدقه پسرا میرفت
یه سوال کاملا قانونی پیش اومده آیا این زن همان زنی نیست ک هرموقع اسم اینارو میاوردم میخواست پارم کنه؟
حرفی ندارم...
مامان:عزیزم بلند شو برو یه شربت بیار تا گلوشون تازه شه
با لبخند موزونی بلند شدمو رفتم توی آشپزخونه
سینی شربت آبلیمو رو ورداشتم و رفتم توی سالن و به همه تعارف کردم..
مامان:پس چرا بقیه نیومدن؟
جیمین:کمپانی به بقیه اجازه نداد بیان ماهم اومدیم که سوجی رو ببریم..
سرمو آوردم بالا و اومدم اعتراض کنم که برگشت سمتمو گفت
_نمیشه نیای.....همه نوع شایعه هایی دربارت اومده..طرفدار هات سراغتو میگیرن
بلند شدم ورفتم سمت اتاقم...
#فیکشن #سناریو #فیک #رمان_فیک #بی_تی_اس #آرمی #سناریو_بی_تی_اس
#پارت27
با قیافه کاملا وا رفته به مامان او یکیه نگاه کردم که داشت قربون صدقه پسرا میرفت
یه سوال کاملا قانونی پیش اومده آیا این زن همان زنی نیست ک هرموقع اسم اینارو میاوردم میخواست پارم کنه؟
حرفی ندارم...
مامان:عزیزم بلند شو برو یه شربت بیار تا گلوشون تازه شه
با لبخند موزونی بلند شدمو رفتم توی آشپزخونه
سینی شربت آبلیمو رو ورداشتم و رفتم توی سالن و به همه تعارف کردم..
مامان:پس چرا بقیه نیومدن؟
جیمین:کمپانی به بقیه اجازه نداد بیان ماهم اومدیم که سوجی رو ببریم..
سرمو آوردم بالا و اومدم اعتراض کنم که برگشت سمتمو گفت
_نمیشه نیای.....همه نوع شایعه هایی دربارت اومده..طرفدار هات سراغتو میگیرن
بلند شدم ورفتم سمت اتاقم...
#فیکشن #سناریو #فیک #رمان_فیک #بی_تی_اس #آرمی #سناریو_بی_تی_اس
۹.۴k
۰۶ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.