از وقتی فهمیدم که...
💜🫐💜🫐💜🫐💜🫐💜
#پارت28
در اتاقم زده شد و کوک اومد داخل...
بهش نگاه کردم...یعنی باید برم؟
اومد و کنارم نشست..موهامو زد کنار و گفت:میدونی چقدر دلم واست تنگ شده؟
میدونی توی این چند ماه چقدر زجر کشیدم..؟بس نیست ؟نمیخوای تمومش کنی؟فکر کنم به انداره کافی درد کشیدم !
تقاص پس دادم لطفا...لطفا برگرد...
راست میگفت..بسه هرچی ناز اومدم...به چشماش نگاه کردمو آروم رفتم سمتش و دستامو دورش حلقه کردم
سرشو فرو کرد توی گردنم و گفت:آرامش..آرامش من!
سرشو آورد بیرون و بهم نگاه کرد زمزمه کرد:
_عاشقتم
و لباشو گذاشت روی لبام
اصلا حواسمون به دور و بر نبود که در باز شد و جیمین اومد داخل
جیغ کوتاهی زدم از جونگکوک شدم
به جیمین نگاه کردم که داشت با چشمای گرد بهمون نگاه میکرد
+بهت یاد ندادن وقتی میخوای بری توی اتاق
یه نفر اول در بزنی؟
_نه تا وقتی که اون یه نفر آبجیم باشه..
با خنده نگاش کردم که اومد جونگ کوکو پرت کرد اون طرف و کنارم نشست و گفت
_آشتی؟؟
به جونگ کوک نگاه کردم که با دستاش سرشو گرفته بودو جیمینو نگاه میکرد
رو به جیمین خندیدم و گفتم
+آشتی
به شرطی که دیگه..هیچوقت هیچوقت بهم تهمت نزنین
بغلم کرد و گفت:ببخش که بدون اینکه بفهمیم چه خبره قضاوتت کردیم
سه نفری رفتیم پایین که مامان بابام بلند شدن و گفتن
_اگر میخوای بیای وسایل هاتو جمع کن امشب پرواز داریم...
سرمو تکون دادم و برگشتم توی اتاقم و لباسام رو گذاشتم توی ساک
#فیکشن #سناریو #فیک #رمان_فیک #بی_تی_اس #آرمی #سناریو_بی_تی_اس
#پارت28
در اتاقم زده شد و کوک اومد داخل...
بهش نگاه کردم...یعنی باید برم؟
اومد و کنارم نشست..موهامو زد کنار و گفت:میدونی چقدر دلم واست تنگ شده؟
میدونی توی این چند ماه چقدر زجر کشیدم..؟بس نیست ؟نمیخوای تمومش کنی؟فکر کنم به انداره کافی درد کشیدم !
تقاص پس دادم لطفا...لطفا برگرد...
راست میگفت..بسه هرچی ناز اومدم...به چشماش نگاه کردمو آروم رفتم سمتش و دستامو دورش حلقه کردم
سرشو فرو کرد توی گردنم و گفت:آرامش..آرامش من!
سرشو آورد بیرون و بهم نگاه کرد زمزمه کرد:
_عاشقتم
و لباشو گذاشت روی لبام
اصلا حواسمون به دور و بر نبود که در باز شد و جیمین اومد داخل
جیغ کوتاهی زدم از جونگکوک شدم
به جیمین نگاه کردم که داشت با چشمای گرد بهمون نگاه میکرد
+بهت یاد ندادن وقتی میخوای بری توی اتاق
یه نفر اول در بزنی؟
_نه تا وقتی که اون یه نفر آبجیم باشه..
با خنده نگاش کردم که اومد جونگ کوکو پرت کرد اون طرف و کنارم نشست و گفت
_آشتی؟؟
به جونگ کوک نگاه کردم که با دستاش سرشو گرفته بودو جیمینو نگاه میکرد
رو به جیمین خندیدم و گفتم
+آشتی
به شرطی که دیگه..هیچوقت هیچوقت بهم تهمت نزنین
بغلم کرد و گفت:ببخش که بدون اینکه بفهمیم چه خبره قضاوتت کردیم
سه نفری رفتیم پایین که مامان بابام بلند شدن و گفتن
_اگر میخوای بیای وسایل هاتو جمع کن امشب پرواز داریم...
سرمو تکون دادم و برگشتم توی اتاقم و لباسام رو گذاشتم توی ساک
#فیکشن #سناریو #فیک #رمان_فیک #بی_تی_اس #آرمی #سناریو_بی_تی_اس
۱۶.۹k
۰۶ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.