عصر یکی از روزها بود. ابراهیم از سر کار به خانه میآمد. وق
عصر یکی از روزها بود. ابراهیم از سر کار به خانه میآمد. وقتی واردکوچه
شــد برای یک لحظه نگاهش به پسر همســایه افتاد. با دختری جوان مشغول
صحبت بود. پسر، تا ابراهیم را دید بالفاصله از دختر خداحافظی کرد و رفت!
میخواست نگاهش به نگاه ابراهیم نیفتد.
چند روز بعد دوباره این ماجرا تکرار شــد. این بار تا میخواســت از دختر
خداحافظی کند، متوجه شــد که ابراهیم در حال نزدیک شدن به آنهاست.
دختر سریع به طرف دیگر کوچه رفت و ابراهیم در مقابل آن پسر قرار گرفت.
ابراهیم شــروع کرد به سالم و علیک کردن و دست دادن. پسر ترسیده بود
اما ابراهیم مثل همیشه لبخندی بر لب داشت. قبل از اینکه دستش را از دست
او جدا کند با آرامش خاصی شروع به صحبت کرد و گفت: ببین، تو کوچه و
محله ما این چیزها سابقه نداشته. من، تو و خانوادهات رو کامل میشناسم، تو
اگه واقعًا این دختر رو میخوای من با پدرت صحبت میکنم که...
جوان پرید تو حرف ابراهیم و گفت: نه، تو رو خدا به بابام چیزی نگو، من
اشتباه کردم، غلط کردم، ببخشید و ...
ابراهیم گفت: نه! منظورم رو نفهمیدی، ببین، پدرت خونه بزرگی داره، تو
هم که تو مغازه او مشــغول کار هستی، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت
میکنم. انشاءاهلل بتونی با این دختر ازدواج کنی، دیگه چی میخوای؟
جوان که ســرش را پائین انداخته بود خیلی خجالــت زده گفت: بابام اگه
بفهمه خیلی عصبانی میشه
ابراهیــم جــواب داد: پدرت با من، حاجی رو من میشناســم، آدم منطقی
وخوبیــه. جوان هم گفــت: نمیدونم چی بگم ، هر چی شــما بگی. بعد هم
خداحافظی کرد و رفت.
شــب بعد از نماز، ابراهیم در مسجد با پدرآن جوان شروع به صحبت کرد.
اول از ازدواج گفت و اینکه اگر کسی شرایط ازدواج را داشته باشد و همسر
مناســبی پیدا کند، باید ازدواج کند. در غیر اینصورت اگر به حرام بیفتد باید
پیش خدا جوابگو باشد.
و حاال این بزرگترها هســتند که باید جوانها را در این زمینه کمک کنند.
حاجی حرفهای ابراهیم را تأیید کرد. اما وقتی حرف از پســرش زده شــد
اخمهایش رفت تو هم!
ابراهیم پرســید: حاجی اگه پســرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه
نیفته، اون هم تو این شرایط جامعه، کار بدی کرده؟
حاجی بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه!
فردای آن روز مادر ابراهیم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر
دختر و بعد...
یک ماه از آن قضیه گذشــت، ابراهیم وقتی از بازار برمیگشــت شب بود.
آخرکوچه چراغانی شده بود. لبخند رضایت بر لبان ابراهیم نقش بست.
رضایت، بخاطر اینکه یک دوســتی شــیطانی را به یک پیوند الهی تبدیل
کــرده. ایــن ازدواج هنوز هم پا برجاســت و این زوج زندگیشــان را مدیون
برخورد خوب ابراهیم با این ماجرا میدانند. #شهید_ابراهیم_هادی
شــد برای یک لحظه نگاهش به پسر همســایه افتاد. با دختری جوان مشغول
صحبت بود. پسر، تا ابراهیم را دید بالفاصله از دختر خداحافظی کرد و رفت!
میخواست نگاهش به نگاه ابراهیم نیفتد.
چند روز بعد دوباره این ماجرا تکرار شــد. این بار تا میخواســت از دختر
خداحافظی کند، متوجه شــد که ابراهیم در حال نزدیک شدن به آنهاست.
دختر سریع به طرف دیگر کوچه رفت و ابراهیم در مقابل آن پسر قرار گرفت.
ابراهیم شــروع کرد به سالم و علیک کردن و دست دادن. پسر ترسیده بود
اما ابراهیم مثل همیشه لبخندی بر لب داشت. قبل از اینکه دستش را از دست
او جدا کند با آرامش خاصی شروع به صحبت کرد و گفت: ببین، تو کوچه و
محله ما این چیزها سابقه نداشته. من، تو و خانوادهات رو کامل میشناسم، تو
اگه واقعًا این دختر رو میخوای من با پدرت صحبت میکنم که...
جوان پرید تو حرف ابراهیم و گفت: نه، تو رو خدا به بابام چیزی نگو، من
اشتباه کردم، غلط کردم، ببخشید و ...
ابراهیم گفت: نه! منظورم رو نفهمیدی، ببین، پدرت خونه بزرگی داره، تو
هم که تو مغازه او مشــغول کار هستی، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت
میکنم. انشاءاهلل بتونی با این دختر ازدواج کنی، دیگه چی میخوای؟
جوان که ســرش را پائین انداخته بود خیلی خجالــت زده گفت: بابام اگه
بفهمه خیلی عصبانی میشه
ابراهیــم جــواب داد: پدرت با من، حاجی رو من میشناســم، آدم منطقی
وخوبیــه. جوان هم گفــت: نمیدونم چی بگم ، هر چی شــما بگی. بعد هم
خداحافظی کرد و رفت.
شــب بعد از نماز، ابراهیم در مسجد با پدرآن جوان شروع به صحبت کرد.
اول از ازدواج گفت و اینکه اگر کسی شرایط ازدواج را داشته باشد و همسر
مناســبی پیدا کند، باید ازدواج کند. در غیر اینصورت اگر به حرام بیفتد باید
پیش خدا جوابگو باشد.
و حاال این بزرگترها هســتند که باید جوانها را در این زمینه کمک کنند.
حاجی حرفهای ابراهیم را تأیید کرد. اما وقتی حرف از پســرش زده شــد
اخمهایش رفت تو هم!
ابراهیم پرســید: حاجی اگه پســرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه
نیفته، اون هم تو این شرایط جامعه، کار بدی کرده؟
حاجی بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه!
فردای آن روز مادر ابراهیم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر
دختر و بعد...
یک ماه از آن قضیه گذشــت، ابراهیم وقتی از بازار برمیگشــت شب بود.
آخرکوچه چراغانی شده بود. لبخند رضایت بر لبان ابراهیم نقش بست.
رضایت، بخاطر اینکه یک دوســتی شــیطانی را به یک پیوند الهی تبدیل
کــرده. ایــن ازدواج هنوز هم پا برجاســت و این زوج زندگیشــان را مدیون
برخورد خوب ابراهیم با این ماجرا میدانند. #شهید_ابراهیم_هادی
۳.۷k
۲۸ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.