خدایا...
خدایا...
آغوشت را امشب به من می دهی؟
برای گفتن، چیزی ندارم!
فقط می شود من بغض کنم؛ تو بگویی: مگر خدایت نباشد که اینگونه بغض کنی...
می شود من بگویم: خدایا...؟
تو بگویی: جان دلم،
می شود بیایی...؟ تمنا میکنم...
گله دارم...از که نمیدانم ... از چه نمیدانم...!
این روزها دردی برمن سنگینی میکند؛
که نمیدانم دلیلش چیست، کیست..!
بی حس شده ام و خیلی خسته...
از تمام جهانت...!
دلم اطمینان میخواهد....و اندکی آرامش...
میدانم که میدانی ویقین دارم که بخشنده ترینی!
مرا دریاب....
آغوشت را امشب به من می دهی؟
برای گفتن، چیزی ندارم!
فقط می شود من بغض کنم؛ تو بگویی: مگر خدایت نباشد که اینگونه بغض کنی...
می شود من بگویم: خدایا...؟
تو بگویی: جان دلم،
می شود بیایی...؟ تمنا میکنم...
گله دارم...از که نمیدانم ... از چه نمیدانم...!
این روزها دردی برمن سنگینی میکند؛
که نمیدانم دلیلش چیست، کیست..!
بی حس شده ام و خیلی خسته...
از تمام جهانت...!
دلم اطمینان میخواهد....و اندکی آرامش...
میدانم که میدانی ویقین دارم که بخشنده ترینی!
مرا دریاب....
۲.۵k
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.