رمان زهرگل
رمان زهرگل🫂
پانیذ: چهار ستون بدنم لرزید؛بدن من نه بابا بدن من خوب نیست که. یکم آروم شدم انقدرخسته بودم سرم رو گذاشتم پشت صندلی و خوابم برد.
۲ساعت بعد.
عسل: پانیذ پانیذ پاشو
با صدا زدن اسمم از خواب بیدار شدم.
پانیذ: بله؟
عسل: رسیدیم.
پانیذ: باشه.
بلند شدم از خواب یکی بکی رفتیم از پله های اتوبوس پایین یه خانمو صف مون کرد و گفت:
خانومه: بهتون لباس میدیم عوض میکنید و تو صف وایمیستید.
خانومه یکی یکی لباس هارو داد برای من از همه باز تر بود شبیه پیراهن بود.
به اجبار پوشیدم. بدنم خودنمایی میکرد...
نیم ساعت بعد.
داخل سالن رفتیم دخترا خوشحال بودن و یکی یکی میرفت روی سن.
اشک از چشام سرازیر شد که یه خانومه گفت.
خانومه: هووو اشکتا پاکن نفر بعدی تویی.
اصلا نفهمیدم که زمان گذشت و نوبتم شد.
دختره اومد و من رفتم روی سن.
اهوراخان مرد ۵۰یا ۵۴ساله ای بود.
باهیزی بهم نگاه میکد که زنه در گوشم گفت:
اهورا خان انتخابت.....
ببخشید کم بود بقیه انشاالله تا نیم ساعت دیگه
پانیذ: چهار ستون بدنم لرزید؛بدن من نه بابا بدن من خوب نیست که. یکم آروم شدم انقدرخسته بودم سرم رو گذاشتم پشت صندلی و خوابم برد.
۲ساعت بعد.
عسل: پانیذ پانیذ پاشو
با صدا زدن اسمم از خواب بیدار شدم.
پانیذ: بله؟
عسل: رسیدیم.
پانیذ: باشه.
بلند شدم از خواب یکی بکی رفتیم از پله های اتوبوس پایین یه خانمو صف مون کرد و گفت:
خانومه: بهتون لباس میدیم عوض میکنید و تو صف وایمیستید.
خانومه یکی یکی لباس هارو داد برای من از همه باز تر بود شبیه پیراهن بود.
به اجبار پوشیدم. بدنم خودنمایی میکرد...
نیم ساعت بعد.
داخل سالن رفتیم دخترا خوشحال بودن و یکی یکی میرفت روی سن.
اشک از چشام سرازیر شد که یه خانومه گفت.
خانومه: هووو اشکتا پاکن نفر بعدی تویی.
اصلا نفهمیدم که زمان گذشت و نوبتم شد.
دختره اومد و من رفتم روی سن.
اهوراخان مرد ۵۰یا ۵۴ساله ای بود.
باهیزی بهم نگاه میکد که زنه در گوشم گفت:
اهورا خان انتخابت.....
ببخشید کم بود بقیه انشاالله تا نیم ساعت دیگه
- ۲.۳k
- ۲۲ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط