نفرت یا عشق
برای پارت بعد ۳ لایک 💞
پارت سه
آنیسا : خواهش میکنم دامیان.. تو تنها کسی هستی که میتونه نجاتش بده..
دامیان : منظورت رو متوجه نمیشم بکی هست.. چه نیازی به من داره؟
آنیسا : هوفففف... باشه اصلا اجباره احمق! نکنه میخوای بمیره؟
دامیان : مگه مرز داره خودشو بکشه؟
آنیسا : بهت نگفته خودزنی میکنه؟..
_ها؟ نه نگفت چیزی..
-بیا دنبالم تا دیر نشده! .
بکی: آنیا چیکار میکنییی؟؟ بیا بیرون از اون تو! بسه انیا
آنیا : ولم کن بکی.. فقط میخوام چشمامو ببندم و برم بیش مامانم..
بکی اون لحظه فهمید آنیا میخواد چیکار کنه
بکی اشکاش سرازیر شد و محکم داشت به در دستشویی میکوبید و گفت : آنیا وایسا خواهش میکنم! آنیااااا
دامیان و آنیسا همون لحظه رسیدن..
بکی داد زد : تو دوباره اینجا چیکار میکنی؟ همش تقصیر توعه دامیان ! اومدی بیشتر اذیتش کنی؟ فقط از جلو چشمم دور شو
دامیان : نه.. اومدم بگم که.. متاسفم آنیا.. فکر نمیکردم اینطوری بشه..
آنیسا اروم جوری که انیا نشنوه زمزمه کرد : بیشتر از احساست بهش بگو
دامیان براش خجالت اور بود که به آنیا بگه ولی گفت : من ... دوستت دارم.. منو میبخشی؟ .. خواهش میکنم ی فرصت بهم بده
آنیا اشکاش کمتر شد اما هنوزم دلش میخواست با این دنیا خدافظی کنه... نمیدونست چیکار کنه، پس حرفی نزد که فکر کنن دیر رسیدن..
آنیسا : آنیا میدونم هنوز زنده ای ی چی بگو ( دارم ذهنتو میخونم )
آنیا : (نمیدونم چی بگم.). فقط میخوام بگم که دست از سرم بر دارید.. خواهش میکنم ولم کنین.. بزارید چشمامو ببندم و برم.. سعی نکنید منصرفم کنید..
دامیان آنیسا و بکی با هم محکم به در کوبیدن که در بلاخره باز شد.
دامیان سریع کاتر رو از دست آنیا کشید و بعد اون رو نصف کرد و انداخت اشغالی
دستاش خونی شد ولی براش مهم نبود.
دامیان : میگو کوچولو حالت خوبه؟
آنیا سریع اشکاشو پاک کرد و گفت : آره آره خوبم..
زنگ خورد و اونا رفتن سر کلاس و بعدش بلاخره اون روز تموم شد
آنیا: آنیسا تو کجا میمونی؟
آنیسا : من خب میرم خوابگاه.
بکی : رمانتیک ترین روز زندگیم بود
آنیسا : ماجرا رو فردا به همتون توضیح میدم .. البته که بکی کلشو میدونه دیگه..
آنیا : چیو توضیح میدی؟
آنیسا : اهم... فردا میگم..
و بعد خدافظی کردن و هرکی رفت خونه خودش
آنیسا وارد خوابگاه شد و بعدش از بچه ها پرسید که اتاقش کجاست و رفت تو اتاقش ، هیچ هم اتاقی نداشت
شروع کرد درس خوندن.
بعد درس خوندنش بدون خوردن شام خوابید.
دامیان دید که آنیسا برای شام نیومده برای همین رفت تو اتاق انیسا و دید که آنیسا خوابیده در رو اروم بست و رفت
*فردا اون روز
خب بچه ها فردا میریم اردو.
به چند گروه تقسیم میشید تا توی ی چادر بمونید ، گروه ها ۴ نفره هستن گروه اول...
پارت سه
آنیسا : خواهش میکنم دامیان.. تو تنها کسی هستی که میتونه نجاتش بده..
دامیان : منظورت رو متوجه نمیشم بکی هست.. چه نیازی به من داره؟
آنیسا : هوفففف... باشه اصلا اجباره احمق! نکنه میخوای بمیره؟
دامیان : مگه مرز داره خودشو بکشه؟
آنیسا : بهت نگفته خودزنی میکنه؟..
_ها؟ نه نگفت چیزی..
-بیا دنبالم تا دیر نشده! .
بکی: آنیا چیکار میکنییی؟؟ بیا بیرون از اون تو! بسه انیا
آنیا : ولم کن بکی.. فقط میخوام چشمامو ببندم و برم بیش مامانم..
بکی اون لحظه فهمید آنیا میخواد چیکار کنه
بکی اشکاش سرازیر شد و محکم داشت به در دستشویی میکوبید و گفت : آنیا وایسا خواهش میکنم! آنیااااا
دامیان و آنیسا همون لحظه رسیدن..
بکی داد زد : تو دوباره اینجا چیکار میکنی؟ همش تقصیر توعه دامیان ! اومدی بیشتر اذیتش کنی؟ فقط از جلو چشمم دور شو
دامیان : نه.. اومدم بگم که.. متاسفم آنیا.. فکر نمیکردم اینطوری بشه..
آنیسا اروم جوری که انیا نشنوه زمزمه کرد : بیشتر از احساست بهش بگو
دامیان براش خجالت اور بود که به آنیا بگه ولی گفت : من ... دوستت دارم.. منو میبخشی؟ .. خواهش میکنم ی فرصت بهم بده
آنیا اشکاش کمتر شد اما هنوزم دلش میخواست با این دنیا خدافظی کنه... نمیدونست چیکار کنه، پس حرفی نزد که فکر کنن دیر رسیدن..
آنیسا : آنیا میدونم هنوز زنده ای ی چی بگو ( دارم ذهنتو میخونم )
آنیا : (نمیدونم چی بگم.). فقط میخوام بگم که دست از سرم بر دارید.. خواهش میکنم ولم کنین.. بزارید چشمامو ببندم و برم.. سعی نکنید منصرفم کنید..
دامیان آنیسا و بکی با هم محکم به در کوبیدن که در بلاخره باز شد.
دامیان سریع کاتر رو از دست آنیا کشید و بعد اون رو نصف کرد و انداخت اشغالی
دستاش خونی شد ولی براش مهم نبود.
دامیان : میگو کوچولو حالت خوبه؟
آنیا سریع اشکاشو پاک کرد و گفت : آره آره خوبم..
زنگ خورد و اونا رفتن سر کلاس و بعدش بلاخره اون روز تموم شد
آنیا: آنیسا تو کجا میمونی؟
آنیسا : من خب میرم خوابگاه.
بکی : رمانتیک ترین روز زندگیم بود
آنیسا : ماجرا رو فردا به همتون توضیح میدم .. البته که بکی کلشو میدونه دیگه..
آنیا : چیو توضیح میدی؟
آنیسا : اهم... فردا میگم..
و بعد خدافظی کردن و هرکی رفت خونه خودش
آنیسا وارد خوابگاه شد و بعدش از بچه ها پرسید که اتاقش کجاست و رفت تو اتاقش ، هیچ هم اتاقی نداشت
شروع کرد درس خوندن.
بعد درس خوندنش بدون خوردن شام خوابید.
دامیان دید که آنیسا برای شام نیومده برای همین رفت تو اتاق انیسا و دید که آنیسا خوابیده در رو اروم بست و رفت
*فردا اون روز
خب بچه ها فردا میریم اردو.
به چند گروه تقسیم میشید تا توی ی چادر بمونید ، گروه ها ۴ نفره هستن گروه اول...
۴.۴k
۱۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.