نفرت یا عشق
پارت چهار
*ببخشید دیر شد جایی بودم
برای پارت بعد ۴ لایک *
گروه چهارم : دامیان دزموند، آنیسا[بنده خدا فامیلی نداره ] ، آنیا فورجر ، بکی بلک بل
دامیان : ها؟ چی شد؟
آنیسا : (هر هر هر هر اخ جون)
بکی : عالی شد
آنیا : آنیا نظر خواستی نداره 😐
*بعد رسیدن به اردو و دعوا های مکرر داخل اتوبوس
آنیا : واووو
آنیسا : چرا حس میکنم این ۱۰ مین باریه که میام اینجا؟
بکی : خب کدوم چادر ماس؟
دامیان : دو دقیقه لالمونی بگیرید ببینیم چی به چیه
سنسی : خب بچه ها چادر شما اونجاس
و بچه ها رفتن تو چادر تا وسایل هاشونو بچینن
آنیا : از داخل خیلی بزرگتره
بکی : اره خب.. ولی جدا چطوری قراره اینجا نفس بکشیم؟ خیلی کوچیکه
*خلاصه بعد کلی غر زدن و گردش تو جنگل
دامیان: او! هوا داره یواش یواش تاریک میشه
آنیسا : دوست دارید ببرمتون ی جایی که خیلی غروب رو خوب ببینید؟.
همه : ارهههه *امیل و اوین هم بودن ها*
دقایقی بعد
آنیسا : خب بلاخره رسیدیم
آنیا : اینجا ... خیلی.... قشنگه...
دامیان : خب بریم بشینیم اونجا غروب رو ببینیم(عجیبه ولی نمیدونم چرا انقدر از آنیسا حس خوبی میگیرم.. به اندازه اون حس عجیبی که از آنیا میگیرم نیست ولی خب)
آنیسا ذهن دامیان و خوند و یادش افتاد که باید همه چی رو توضیح بده.. اما پیش خودش گفت(فردا هم هست.. نمیخوام این روز قشنگو خراب کنم)
بعد اینکه همه غروب رو دیدن به هم شب بخیر گفتن و رفتن تو چادرشون که بخوابن
╞══════════╡
موقعیت : ساعت ۲ بامداد
دامیان : ( اههه چرا خوابم نمیره لعنت به این شانس)
انیا(عه پسر دوم هم هنوز بیداره)
آنیا یکم سر جاش غلت خورد و بعدش دامیان فهمید که آنیا هم بیداره
و بعدش خیلی اروم طوری که فقط آنیا بشنوه گفت : آنیا بیداری؟
آنیا سرش رو به نشونه اره تکون داد و بعدش بلند شد تا بره یکم قدم بزنه
دامیان : وایسا کجا میری؟
دامیان هم رفت دنبالش
آنیا : ماه واقعا قشنگه، پسر دوم اون ستاره ها رو نگا (چقدر شبیه کیمرا سانه)
دامیان : اره واقعا قشنگه
آنیا شروع کرد به یکم دویدن و بعد رفت لب رود خونه [ اونجا ارتفاع داشت و زیرش رود خونه بود ، رود خونه هم عمق کمی داشت ]
دامیان رفت پیش آنیا نشست و دریاچه رو نگه میکرد
آنیا کم کم خوابش گرفت و ی خمیازه کشید و بلند شد که بره تو چادر اما همون لحظه زیر پاهاش خالی شد و داشت میوفتاد تو دریاچه که یهو...
*ببخشید دیر شد جایی بودم
برای پارت بعد ۴ لایک *
گروه چهارم : دامیان دزموند، آنیسا[بنده خدا فامیلی نداره ] ، آنیا فورجر ، بکی بلک بل
دامیان : ها؟ چی شد؟
آنیسا : (هر هر هر هر اخ جون)
بکی : عالی شد
آنیا : آنیا نظر خواستی نداره 😐
*بعد رسیدن به اردو و دعوا های مکرر داخل اتوبوس
آنیا : واووو
آنیسا : چرا حس میکنم این ۱۰ مین باریه که میام اینجا؟
بکی : خب کدوم چادر ماس؟
دامیان : دو دقیقه لالمونی بگیرید ببینیم چی به چیه
سنسی : خب بچه ها چادر شما اونجاس
و بچه ها رفتن تو چادر تا وسایل هاشونو بچینن
آنیا : از داخل خیلی بزرگتره
بکی : اره خب.. ولی جدا چطوری قراره اینجا نفس بکشیم؟ خیلی کوچیکه
*خلاصه بعد کلی غر زدن و گردش تو جنگل
دامیان: او! هوا داره یواش یواش تاریک میشه
آنیسا : دوست دارید ببرمتون ی جایی که خیلی غروب رو خوب ببینید؟.
همه : ارهههه *امیل و اوین هم بودن ها*
دقایقی بعد
آنیسا : خب بلاخره رسیدیم
آنیا : اینجا ... خیلی.... قشنگه...
دامیان : خب بریم بشینیم اونجا غروب رو ببینیم(عجیبه ولی نمیدونم چرا انقدر از آنیسا حس خوبی میگیرم.. به اندازه اون حس عجیبی که از آنیا میگیرم نیست ولی خب)
آنیسا ذهن دامیان و خوند و یادش افتاد که باید همه چی رو توضیح بده.. اما پیش خودش گفت(فردا هم هست.. نمیخوام این روز قشنگو خراب کنم)
بعد اینکه همه غروب رو دیدن به هم شب بخیر گفتن و رفتن تو چادرشون که بخوابن
╞══════════╡
موقعیت : ساعت ۲ بامداد
دامیان : ( اههه چرا خوابم نمیره لعنت به این شانس)
انیا(عه پسر دوم هم هنوز بیداره)
آنیا یکم سر جاش غلت خورد و بعدش دامیان فهمید که آنیا هم بیداره
و بعدش خیلی اروم طوری که فقط آنیا بشنوه گفت : آنیا بیداری؟
آنیا سرش رو به نشونه اره تکون داد و بعدش بلند شد تا بره یکم قدم بزنه
دامیان : وایسا کجا میری؟
دامیان هم رفت دنبالش
آنیا : ماه واقعا قشنگه، پسر دوم اون ستاره ها رو نگا (چقدر شبیه کیمرا سانه)
دامیان : اره واقعا قشنگه
آنیا شروع کرد به یکم دویدن و بعد رفت لب رود خونه [ اونجا ارتفاع داشت و زیرش رود خونه بود ، رود خونه هم عمق کمی داشت ]
دامیان رفت پیش آنیا نشست و دریاچه رو نگه میکرد
آنیا کم کم خوابش گرفت و ی خمیازه کشید و بلند شد که بره تو چادر اما همون لحظه زیر پاهاش خالی شد و داشت میوفتاد تو دریاچه که یهو...
۳.۹k
۱۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.