پارت 40
#پارت_40
کیان کاری که گفتم کرده بود و سه تا کوچه که میرسن به پارک رو پیدا کرده بود.میدونستم اگه خونمونو ببینم میشناختمش.خیلی هیجان داشتم!!!
امروزم قرار بود برگردیم تهران...کولمو که قبلا جم کرده بودم رو برداشتم و رفتم پایین.روژان کنار ماشین ایستاده بود و رزمهر نشسته بود.
_سلام کیان کوش؟
به پشت سرم اشاره کرد که دیدم چمدون به دست تو راهه
همه سوار شدیم و ماشین راه افتاد.چند دقیقه بعد اهنگی پلی شد.
کسی ک تا حالا صداشو نشنیده بودم
_این کیه خوانندش؟
_این؟...احسان علیخانیه دیگه...
تنها اسمی که از این شخصیت به یاد دارم ماه عسله!!!!نمیدونم چرا...شونه ای بالا انداختم و گوش کردم و کم کم پلکام سنگین شد
★٭★
چشم که باز کردم صحنه ی روبروم قدرت حرف زدنو ازم گرفت
درختایی که براش همه نقره ای رنگ بودن!!یه جنگل از درخت با برگای نقره ای!!!
گاهی پرنده هایی رو میدیم که طرحی از نقره روی بالشون داشتن یا حیوونایی که پنجه ها یا خز هاشون نقره ای بود...
محو زیبایی بیرون بودم که اهویی هم زمان با ماشین از کنار درخت ها دویید.دمش پیچش زیبایی گرفته بودو نقره روی پوستش برق میزد ...خیلی زیبا بود!!
★٭★
بالاخره رسیدیم.وقتی روژان خواب بوداز کیان خاستم تا بعد از اینکه گذاشتشون خونه منو ببره کوچه هارو ببینم
میدونستم خستس ولی خب...طاقت نداشتم!
خونه هارو یکی یکی گشتیم ولی هیچی به هیچی!کوچه ی اخر بود که دری سفید با سه پله سرامیکی توجهمو جلب کردم.جلو رفتم.اروم اروم که کسی خارج شد...
مردی با کت و شلوار...مردی مُسن...سعی کردم پشت دیوار قایم شم نمیدونم چرا ولی قایم شدم.کیان رو هم کشیدم پشت دیوار
مرد روشو برگردوند و ... خدای من...بابا؟
کیان کاری که گفتم کرده بود و سه تا کوچه که میرسن به پارک رو پیدا کرده بود.میدونستم اگه خونمونو ببینم میشناختمش.خیلی هیجان داشتم!!!
امروزم قرار بود برگردیم تهران...کولمو که قبلا جم کرده بودم رو برداشتم و رفتم پایین.روژان کنار ماشین ایستاده بود و رزمهر نشسته بود.
_سلام کیان کوش؟
به پشت سرم اشاره کرد که دیدم چمدون به دست تو راهه
همه سوار شدیم و ماشین راه افتاد.چند دقیقه بعد اهنگی پلی شد.
کسی ک تا حالا صداشو نشنیده بودم
_این کیه خوانندش؟
_این؟...احسان علیخانیه دیگه...
تنها اسمی که از این شخصیت به یاد دارم ماه عسله!!!!نمیدونم چرا...شونه ای بالا انداختم و گوش کردم و کم کم پلکام سنگین شد
★٭★
چشم که باز کردم صحنه ی روبروم قدرت حرف زدنو ازم گرفت
درختایی که براش همه نقره ای رنگ بودن!!یه جنگل از درخت با برگای نقره ای!!!
گاهی پرنده هایی رو میدیم که طرحی از نقره روی بالشون داشتن یا حیوونایی که پنجه ها یا خز هاشون نقره ای بود...
محو زیبایی بیرون بودم که اهویی هم زمان با ماشین از کنار درخت ها دویید.دمش پیچش زیبایی گرفته بودو نقره روی پوستش برق میزد ...خیلی زیبا بود!!
★٭★
بالاخره رسیدیم.وقتی روژان خواب بوداز کیان خاستم تا بعد از اینکه گذاشتشون خونه منو ببره کوچه هارو ببینم
میدونستم خستس ولی خب...طاقت نداشتم!
خونه هارو یکی یکی گشتیم ولی هیچی به هیچی!کوچه ی اخر بود که دری سفید با سه پله سرامیکی توجهمو جلب کردم.جلو رفتم.اروم اروم که کسی خارج شد...
مردی با کت و شلوار...مردی مُسن...سعی کردم پشت دیوار قایم شم نمیدونم چرا ولی قایم شدم.کیان رو هم کشیدم پشت دیوار
مرد روشو برگردوند و ... خدای من...بابا؟
۷۳۴
۱۰ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.