پارت

#پارت_39


_موبایله دیگه
از دستش گرفتم و بازش کردم.یه...انگشتر بود!!!که فقط چند تا دکمه سیاه روش بود
وقتی دید دارم با تعجب نگاش میکنم تک خنده ای کرده و اومد جلو
_ببین اینو با باید دست...چپ دستی؟
_نه
_خب پس...دستتو بیار بالا
دست چپمو بالا اوردمو انگشترو توی انگشت اشارم گذاشت
_ببین این دکمهرو که بزنی روشن میشه
و نوری از لنز حلقه بیرون زد که تصویری سه بعدی از یک موبایل بود!
_این دوربینشه...این خاموش میشه...
بعد ضربه هایی روی روی نور زد و گفت
_این گالری این بخش پیام این بخش تلفن...
و همین طور بقیشو هم نشون داد.اصلا حرف زدن یادم رفت!!
_مگه تا حالا ندیدی؟
_چ...چرا دیدم
و لبخند تصنعی ای زدم که با شک نگاهم کرد
_اها...خب پس...من جایی کار دارم نیستم لطفااگه میشه حواست به....
_خیالت تخت..
لبخند مهربونی زدو خدافظی کرد...
★٭★
روژان تا شب بیدار نشد.رزمهرم همین طور.انگار دلشون میخاس تو عالم خواب باشن تا تو بیداری!
شب شده بود وماه آبی...
هوا ابری بود واسه همین ستاره ها زیاد پیدا نبون.توی تراس نشستم و به دریا و ساحل نقرش خیره شدم.این یکی دو روز خاطره ای یادم نیومده بود.خیلی فکرم درگیر روژان و رزمهر شده بود!کیانم هنوز نیومده بود
دیدگاه ها (۱۳)

#پارت_40کیان کاری که گفتم کرده بود و سه تا کوچه که میرسن به ...

آیدا در رمان تکرار بی شباهت☝ ☝ ☝

کیان در رمان تکرار بی شباهت☝ ☝ ☝ ☝

آیدا در رمان تکرار بی شباهت☝ ☝ ☝

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط