مرد جوون می تونست در قاب زمان سفر کنه...
مرد جوون می تونست در قاب زمان سفر کنه...
با انگشتهای کشیده اش شکل یه مستطیل رو بالای سرش نمایش می داد و با بیان جمله "کیم سوکجین با زمان عهد بست" در زمان سفر می کرد...
مدتی بود که یکی از دخترهای توی کلاس توجهش رو جلب کرده بود...
تصمیم گرفت آینده اون دختر رو ببینه...
عصر اون روز تو خونه تنها شد...
پرتو نارنجی رنگ خورشید از پنجره اتاقش سو سویی می زد...
دستاش رو به سمت بالا برد و شروع به سفر در زمان کرد...
دختر با یه مرد کامل ازدواج کرده بود..دو تا بچه قد و نیم قد و به زیبایی اون دختر...یه خانواده گرم و شاد...شاید جین هیچ وقت نمی تونست اون زندگی رو برای اون دختر بسازه...
اون عاشق اون دختر بود...
تصور بودن اون کنار یه مرد دیگه براش..مثل تصور تحمل یه خنجر وسط قلبش بود...
بدون توجه به هیچ چیزی...با تموم قدرت از پنجره اتافش بیرون پرید...از طبقه دهم اون ساختمون بلند توی خیابون افتاد...
دیگه متوجه چیزی نشد و..
روحش از جسمش جدا شد..
ندایی شنید..:کیم سوکجین!... انسانها در بازه ای از زمان زندگی می کنن...تو به بازه زمانی این زندگیت پایان دادی...اما...تو رو به ثانیه ای از دورترین سیاره کیهان تناسخ میدیم...تا هرگز،شخصی به ناسپاسی تو در تاریخ شمرده نشه!...
مردجوون قصد داشت از زمان فرار کنه..اون از زمان متنفر بود...و اون..به بازه ای از زمان تبدیل شد که شاید هرگز حس نشه!..اون هیچ وقت برخلاف تصورش..قرار نیست چیزی رو فراموش کنه...اون و خنجر توی سینش.. تا ابد بر روی سیاره دور و سری تنها می مونن!..
با انگشتهای کشیده اش شکل یه مستطیل رو بالای سرش نمایش می داد و با بیان جمله "کیم سوکجین با زمان عهد بست" در زمان سفر می کرد...
مدتی بود که یکی از دخترهای توی کلاس توجهش رو جلب کرده بود...
تصمیم گرفت آینده اون دختر رو ببینه...
عصر اون روز تو خونه تنها شد...
پرتو نارنجی رنگ خورشید از پنجره اتاقش سو سویی می زد...
دستاش رو به سمت بالا برد و شروع به سفر در زمان کرد...
دختر با یه مرد کامل ازدواج کرده بود..دو تا بچه قد و نیم قد و به زیبایی اون دختر...یه خانواده گرم و شاد...شاید جین هیچ وقت نمی تونست اون زندگی رو برای اون دختر بسازه...
اون عاشق اون دختر بود...
تصور بودن اون کنار یه مرد دیگه براش..مثل تصور تحمل یه خنجر وسط قلبش بود...
بدون توجه به هیچ چیزی...با تموم قدرت از پنجره اتافش بیرون پرید...از طبقه دهم اون ساختمون بلند توی خیابون افتاد...
دیگه متوجه چیزی نشد و..
روحش از جسمش جدا شد..
ندایی شنید..:کیم سوکجین!... انسانها در بازه ای از زمان زندگی می کنن...تو به بازه زمانی این زندگیت پایان دادی...اما...تو رو به ثانیه ای از دورترین سیاره کیهان تناسخ میدیم...تا هرگز،شخصی به ناسپاسی تو در تاریخ شمرده نشه!...
مردجوون قصد داشت از زمان فرار کنه..اون از زمان متنفر بود...و اون..به بازه ای از زمان تبدیل شد که شاید هرگز حس نشه!..اون هیچ وقت برخلاف تصورش..قرار نیست چیزی رو فراموش کنه...اون و خنجر توی سینش.. تا ابد بر روی سیاره دور و سری تنها می مونن!..
۱۱.۲k
۰۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.