آنقدر به این سو نیامدی


آن‌قدر به این سو نیامدی
تا از سیلاب بهاره‌ی عمر تو
رودخانه عریض‌تر شد
بعد از ماه‌گرفتگی حتا
از روشنی‌های شب‌های شعر
از وعده‌ی دیدار هم گریختی
من مانده‌ام و تنگ‌غروب و چهره‌های بیگانه
عشاق که در سایه‌های افراها هم‌دیگر را می‌بوسند
در آن طرف رود تو کم‌رنگ شدی
هم‌راه گوزن‌ها، مارال‌ها، سبزقباها
و سنت کوچ
در جان تو اوج می‌گرد
ای کولی


#محمدعلی_سپانلو
دیدگاه ها (۲)

‌آه!دیری است کاین قصه گوینداز بر شاخه مرغی پریدهمانده بر جای...

‌یک شبِ مهتابمردمانِ زیادی ساز‌هایشان را بر می‌دارندزیباترین...

‌صدایم کن به استجابتِ نگاه که نور از فروغِ چشمِ تو پرتو می‌خ...

‌اگر عشقتنها اگر عشقطعم خود را دوباره در من منتشر کندبی‌بهار...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط