Bella shield
#Bella_shield
#سپر_بلا
#Part1
#وانشات
- داستان از زبان نویسنده -
نیازی نبود... نیازی نبود این کارو بکنی... همین الآنم بزور منو تحمل کردی... بزور نگهم داشتیم... چرا؟
من... هـ...یچ... کسی رو برای محافظت ندارم ولی... ولی تو... تو هدفی برای زنده موندن داری... پیداش کن... هر جا که باشی... پیشت هستم و... کمکت میکنم...
و پودر شد... سرش گیج رفت و حالت تهوع گرفت... قلبش شروع به تند تپیدن کرد... نمی توانست درد قلبش را تحمل کند و...
*تاریکی*
با تیر کشیدن سرش چشمانش را آرام باز کرد... بینایی یکی از چشمانش بسیار ضعیف شده بود. با وجود دردی که از حمله ی آخر در بدنش جا خشک کرده بودم به سختی از روی تخت بیمارستان بلند شد. هنوز نمی توانست به درستی مکان اطرافش را ببیند ولی می توانست صدای ناله های اطرافش را به خوبی بشنود... ناله ی آغشته به درد جنگجویانی که تا حد توان جنگیده بودند و شاید از او هم بیشتر درد کشیدند... چشم نابینایش را با دست گرفت و با چشم دیگرش به اطراف نگاه کرد و از اتاق بیرون رفت. در راهرو تلو تلو میخورد و به زخمی هایی که کسی نبود به آنها توجه کند نگاه میکرد... به سمت اتاق کنترل رفت و دنبال آشنایی گشت ولی همه برای دفاع به خطوط مقاومت رفته بودند... او هم باید به آنها کمک میکرد ولی... مسأله چنین بود که او ضربه خورده بود... جسمی و روحی!
ولی... این نباید او را از راه به در میکرد... از خانه ی بزرگی که به عنوان « بیمارستان » از آن استفاده میکردند بیرون رفت و به سمت یکی از خطوط مقاومت پا گذاشت... احتمالا دوستانش را میتوانست آنجا پیدا کند. به خاطر پادرد حدود یک ساعت بعد به آنجا رسید و آرام آرام به سمت جلو حرکت کرد. چشمش بهتر شده بود و دید اطرافش دقیق تر...
هر از گاهی رباتی را به تکه ای آهن قراضه تبدیل میکرد و به راهش ادامه میداد تا به خط مقاومت رسید. از ناکجاآباد رباتی سر کله اش پیدا شد و خواست با منفجر کردن خودش اورا نابود سازد که شخصی با پا گذاشتن روی ربات ، ربات را از بین برد...
قسمت بعد = حقیقت تلخ
این داستان ادامه دارد...
#سپر_بلا
#Part1
#وانشات
- داستان از زبان نویسنده -
نیازی نبود... نیازی نبود این کارو بکنی... همین الآنم بزور منو تحمل کردی... بزور نگهم داشتیم... چرا؟
من... هـ...یچ... کسی رو برای محافظت ندارم ولی... ولی تو... تو هدفی برای زنده موندن داری... پیداش کن... هر جا که باشی... پیشت هستم و... کمکت میکنم...
و پودر شد... سرش گیج رفت و حالت تهوع گرفت... قلبش شروع به تند تپیدن کرد... نمی توانست درد قلبش را تحمل کند و...
*تاریکی*
با تیر کشیدن سرش چشمانش را آرام باز کرد... بینایی یکی از چشمانش بسیار ضعیف شده بود. با وجود دردی که از حمله ی آخر در بدنش جا خشک کرده بودم به سختی از روی تخت بیمارستان بلند شد. هنوز نمی توانست به درستی مکان اطرافش را ببیند ولی می توانست صدای ناله های اطرافش را به خوبی بشنود... ناله ی آغشته به درد جنگجویانی که تا حد توان جنگیده بودند و شاید از او هم بیشتر درد کشیدند... چشم نابینایش را با دست گرفت و با چشم دیگرش به اطراف نگاه کرد و از اتاق بیرون رفت. در راهرو تلو تلو میخورد و به زخمی هایی که کسی نبود به آنها توجه کند نگاه میکرد... به سمت اتاق کنترل رفت و دنبال آشنایی گشت ولی همه برای دفاع به خطوط مقاومت رفته بودند... او هم باید به آنها کمک میکرد ولی... مسأله چنین بود که او ضربه خورده بود... جسمی و روحی!
ولی... این نباید او را از راه به در میکرد... از خانه ی بزرگی که به عنوان « بیمارستان » از آن استفاده میکردند بیرون رفت و به سمت یکی از خطوط مقاومت پا گذاشت... احتمالا دوستانش را میتوانست آنجا پیدا کند. به خاطر پادرد حدود یک ساعت بعد به آنجا رسید و آرام آرام به سمت جلو حرکت کرد. چشمش بهتر شده بود و دید اطرافش دقیق تر...
هر از گاهی رباتی را به تکه ای آهن قراضه تبدیل میکرد و به راهش ادامه میداد تا به خط مقاومت رسید. از ناکجاآباد رباتی سر کله اش پیدا شد و خواست با منفجر کردن خودش اورا نابود سازد که شخصی با پا گذاشتن روی ربات ، ربات را از بین برد...
قسمت بعد = حقیقت تلخ
این داستان ادامه دارد...
۲.۸k
۱۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.