نادر ابراهیمی

نادر ابراهیمی:
من هرگز نخواستم از عشق افسانه ای بیافرینم باور کن.
من میخواستم با دوست داشتن زندگی کنم.کودکانه، ساده، روستایی.

من از دوست داشتن فقط لحظه ها را میخواستم. آن لحظه که تو را به نام می نامیدم.
من برای گریستن نبود که خواندم.من آواز را برای پر کردن لحظه های سکوت می خواستم.

من هرگز نمی خواستم از عشق برجی بیافرینم مه آلود و غمناک با پنجره های مسدود و تاریک

دوست داشتن را چون ساده ترین جامه کامل عید کودکان می شناختم.

اما تو زیستن در لحظه ها را بیاموز رجعتی دیگر باید،
به حریم مهربانی گلهای نرم ابریشم به رنگ روشن پرهای مرغ دریایی به باد صبح که بیدار می کند.

چه نرم، چه مهربان، چه دوست

و دوست داشتن به همین سادگیست به همین پاکی و به همین بی آلایشی.
دیدگاه ها (۱۵)

الهی العفو!بوی نِاب بِهشت می دهد همۀ نام های قِشنگ تِومی گذا...

‌ خدایادر این شبتو را به مهربانیت قسمدل های گرفته را، شاددست...

حکم دل کردم... ولیکن اول بازی بریددل بدستش داده بودم پس چراد...

می رسم، اما سلام انگار یادم می رودشاعری آشفته ام، هنجار یادم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط