رها ز خویشم و دربند او که برده ز یاد

رها ز خویشم و دربند ِ او که برده زِ یاد
ز ِ دل گره بگشای ای خیال ِ دورِ محال...

#معصومه_صابر
دیدگاه ها (۱)

‌هر موی زلف او یکی جان دارد ما را چو سر زلف پریشان دارددانی...

‌ساقی بیا و جام می مشکبو بیاراین دم که باد صبح به عنبر فشانی...

‌دو چشم مست تو کز خواب صبح برخیزندهزار فتنه به هر گوشه‌ای بر...

فقط تاریکی می‌داند ماه چقدر روشن است !فقط خاک می‌داند دست‌ها...

دستم بگیر نازم بکش که عاشقم و دل شکسته ام از خود مران مرا که...

جان پرورم گهی که تو جانان من شویجاوید زنده مانم اگر جان من ش...

.- یاد ها رفتند و ما هم می رویم از یادها .کی بماند برگ کاهی ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط