پشیمانی بعد از خطا
◇ پشیمانی بعد از خطا ◇
( چند پارتی )
# پارت ۵
ویو کوک : اون دختری که باهاش به ا.ت خیانت کرده بودم چون بهش دروغ گفته بودم کسب تو زندگیم نیس ترکم کرد ... ا.ت هم رفت و من داغون شده بودم تازه داشتم پا میشدم که جینا زنگ زد .... با هر حرفش دنیا روی سرم خراب میشد ... من چیکار کردم ؟ ... من نه تنها زندگی خودمو بلکه زندگی دو تا دختر بی گناه و بچم رو هم نابود کردم سریع سوار ماشینم شدم و به سمت بیمارستانی که ا.ت واسه سقط بچه رفته بود حرکت کردم ...
☆ پرش زمانی به رسیدن کوک به بیمارستان
ویو کوک : پیاده شدم که همون لحظه ا.تاز در بیمارستان اومد بیرون پاهام بی حس شد ... با زحمت خودم رو بهش رسوندم و گفتم ...
کوک : چیکارش کردی ؟
ا.ت : سقطش کردم ( سرد و بی روح )
کوک : تو ... تو بچه خودتو کشتیییی ؟ تو جون بچهای رو گرفتی که حتی فرصت دیدن این دنیا رو هم نداشت ... ا.ت لعنت بهت ... ا.ت چیکار کردییییی ؟ هانننننننن ؟ بگو لعنتیییییی ( گریه و داد )
ا.ت : اینکارو تو کردی ... این بلا رو تو سر هر دوتامون آوردی ... بخاطر تو جون اون بچه رو گرفتم ، من اون بچه رو ... هق ... تنهایی نمیتونستم بزرگ کنم ... هق ... نمیتونستم بگم باباش چطور آدمیه پس بهترین کار ... هق ... سقطش بود ( گریه و داد )
کوک : تو دیگه چطور مادری هستی ؟ برات متاسفم ( اشکاش خشک شده و سرد نگاهش کرد )
ا.ت : اگه من همچین مادریم تو هم همچین پدری هستی ( اشکاش رو پاک کرد و رفت )
ویو کوک : دیگه تحمل نداشتم ... اون جون یه بچهی بی گناه رو گرفت ... پاهام بی حس شده بود افتادم روی پاهام و بلند داد زدم ....
کوک : لعنت بهتتتتتتتتتتتت .... امیدوارم دیگه نتونی بچه دار بشی که جون بچه مردم رو گرفتیییییییییی ( داد )
ویو ا.ت : جون بچمو گرفتم ... کوک راست میگفت ولی من دیگه با یکی دیگه بودم و هفته بعد عروسیم بود و من الان قرار بود با مردی باشم که با بچه دلر نشدنم مشکلی نداره چون دوست داشتنش واقعیه ...اشکام رو پاک کردم و راهی خونه مشترک خودمو تهیانگ شدم ... همین که رسیدم همه چیز رو بهش گفتم و اون با ناراحتی گفت ...
تهیانگ : عزیز دلم نمیخوام سرزنشت کنم ولی کارت واقعا اشتباه بود
ا.ت : میدونم ولی بچم از خون یه خیانت کار بود پس اگه چشم به این دنیا باز نمیکرد بهتر بود چون اگه هم به دنیا میومد خیانت باباش اونو عوض میکرد و عذاب ولش نمیکرد ( بغض )
تهیانگ : خیلی خب دیگه گریه نکن ... مشکلی نیست ناراحت نباش ( ا.ت رو بغل کرد )
ا.ت : ازت ممنونم ( بیشتر تو بغلش فرو رفت )
تهیانگ : چرا قربونت برم ؟
ا.ت : که هستی و مراقبمی ... که درکم میکنم بخاطر بودنت ممنون تهیانگ
تهیانگ : .... ( با لبخند موهای ا.ت رو نوازش کرد )
( چند پارتی )
# پارت ۵
ویو کوک : اون دختری که باهاش به ا.ت خیانت کرده بودم چون بهش دروغ گفته بودم کسب تو زندگیم نیس ترکم کرد ... ا.ت هم رفت و من داغون شده بودم تازه داشتم پا میشدم که جینا زنگ زد .... با هر حرفش دنیا روی سرم خراب میشد ... من چیکار کردم ؟ ... من نه تنها زندگی خودمو بلکه زندگی دو تا دختر بی گناه و بچم رو هم نابود کردم سریع سوار ماشینم شدم و به سمت بیمارستانی که ا.ت واسه سقط بچه رفته بود حرکت کردم ...
☆ پرش زمانی به رسیدن کوک به بیمارستان
ویو کوک : پیاده شدم که همون لحظه ا.تاز در بیمارستان اومد بیرون پاهام بی حس شد ... با زحمت خودم رو بهش رسوندم و گفتم ...
کوک : چیکارش کردی ؟
ا.ت : سقطش کردم ( سرد و بی روح )
کوک : تو ... تو بچه خودتو کشتیییی ؟ تو جون بچهای رو گرفتی که حتی فرصت دیدن این دنیا رو هم نداشت ... ا.ت لعنت بهت ... ا.ت چیکار کردییییی ؟ هانننننننن ؟ بگو لعنتیییییی ( گریه و داد )
ا.ت : اینکارو تو کردی ... این بلا رو تو سر هر دوتامون آوردی ... بخاطر تو جون اون بچه رو گرفتم ، من اون بچه رو ... هق ... تنهایی نمیتونستم بزرگ کنم ... هق ... نمیتونستم بگم باباش چطور آدمیه پس بهترین کار ... هق ... سقطش بود ( گریه و داد )
کوک : تو دیگه چطور مادری هستی ؟ برات متاسفم ( اشکاش خشک شده و سرد نگاهش کرد )
ا.ت : اگه من همچین مادریم تو هم همچین پدری هستی ( اشکاش رو پاک کرد و رفت )
ویو کوک : دیگه تحمل نداشتم ... اون جون یه بچهی بی گناه رو گرفت ... پاهام بی حس شده بود افتادم روی پاهام و بلند داد زدم ....
کوک : لعنت بهتتتتتتتتتتتت .... امیدوارم دیگه نتونی بچه دار بشی که جون بچه مردم رو گرفتیییییییییی ( داد )
ویو ا.ت : جون بچمو گرفتم ... کوک راست میگفت ولی من دیگه با یکی دیگه بودم و هفته بعد عروسیم بود و من الان قرار بود با مردی باشم که با بچه دلر نشدنم مشکلی نداره چون دوست داشتنش واقعیه ...اشکام رو پاک کردم و راهی خونه مشترک خودمو تهیانگ شدم ... همین که رسیدم همه چیز رو بهش گفتم و اون با ناراحتی گفت ...
تهیانگ : عزیز دلم نمیخوام سرزنشت کنم ولی کارت واقعا اشتباه بود
ا.ت : میدونم ولی بچم از خون یه خیانت کار بود پس اگه چشم به این دنیا باز نمیکرد بهتر بود چون اگه هم به دنیا میومد خیانت باباش اونو عوض میکرد و عذاب ولش نمیکرد ( بغض )
تهیانگ : خیلی خب دیگه گریه نکن ... مشکلی نیست ناراحت نباش ( ا.ت رو بغل کرد )
ا.ت : ازت ممنونم ( بیشتر تو بغلش فرو رفت )
تهیانگ : چرا قربونت برم ؟
ا.ت : که هستی و مراقبمی ... که درکم میکنم بخاطر بودنت ممنون تهیانگ
تهیانگ : .... ( با لبخند موهای ا.ت رو نوازش کرد )
- ۷.۵k
- ۳۰ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط