مراقب درب و دروازه دلتان باشید
مراقب درب و دروازه دلتان باشید
این دیگر خانه همسایه نیست که
با بد بودنش یا خودتان را بیرون ببرید
یا آن را از دلتان بیرون بیندازید
این اسمش دل است
حرمت خودش را دارد
دیگر هرکسی نباید که بیایید
به روی آن قدم بزند و بر دیوارش
با خودکار کودکی یادگاری بگذارد
اگر زنگ دلت را زدند
اگر پا به حریم آن گذاشتند
کار از کار زندگی ساده ات گذشته است
این آمدن ها ،این ماندن ها
دیگر بیرون کردنش
کرام الکاتبین عاشقی است
اول روز رفتنت را
با تنفر شروع می کند
تو را بلند می کند و تا انتهای
بد بودن بالا می برد
آن جا چند روزی
تلاشش به ثمر می نشیند
اما یک روزش به دو روز نرسیده
حفره حفره تنهایی اش سر باز می کند
خودش را بلند می کند و می برد
تا جای تو را با دیگری پر کند
او می گوید سلام و تو دلت
برای صدای اویِ خودت تنگ می شود
او می خندد و تو دلت برای خنده های
شیرین او ریش ریش می شود
آنقدر این بازی دو سر باخت
را ادامه می دهد
تا دلت ، پا پس به این بودن بکشد
می رود گوشه ای تنها می نشیند
تو را از بلندای تنفر پایین می کشد
کمی در آغوش خیالت گریه می کند
و بعد تا همیشه خدا
دست انتظار را می گیرد
می برد یواشکی سر قدم هایت می گذارد
و با هر بار دیدن قد و بالای رعنایت
ریز به ریز آب می شود
آنقدر کوچک می شود
که به هر تلنگر ساده ای
اشکش را دم مشکش
می نشاند و می بارد
این همان چوب
دو سر طلای عاشقی است
که با دیدن و ندیدنش
می سوزد و می سازد
تا کرام الکاتبین عاشقی ات
برای همیشه خدا
ناتوان از فراموش کردنش
اشک انتظار بریزد ...
#حمیدرضا_میتران
این دیگر خانه همسایه نیست که
با بد بودنش یا خودتان را بیرون ببرید
یا آن را از دلتان بیرون بیندازید
این اسمش دل است
حرمت خودش را دارد
دیگر هرکسی نباید که بیایید
به روی آن قدم بزند و بر دیوارش
با خودکار کودکی یادگاری بگذارد
اگر زنگ دلت را زدند
اگر پا به حریم آن گذاشتند
کار از کار زندگی ساده ات گذشته است
این آمدن ها ،این ماندن ها
دیگر بیرون کردنش
کرام الکاتبین عاشقی است
اول روز رفتنت را
با تنفر شروع می کند
تو را بلند می کند و تا انتهای
بد بودن بالا می برد
آن جا چند روزی
تلاشش به ثمر می نشیند
اما یک روزش به دو روز نرسیده
حفره حفره تنهایی اش سر باز می کند
خودش را بلند می کند و می برد
تا جای تو را با دیگری پر کند
او می گوید سلام و تو دلت
برای صدای اویِ خودت تنگ می شود
او می خندد و تو دلت برای خنده های
شیرین او ریش ریش می شود
آنقدر این بازی دو سر باخت
را ادامه می دهد
تا دلت ، پا پس به این بودن بکشد
می رود گوشه ای تنها می نشیند
تو را از بلندای تنفر پایین می کشد
کمی در آغوش خیالت گریه می کند
و بعد تا همیشه خدا
دست انتظار را می گیرد
می برد یواشکی سر قدم هایت می گذارد
و با هر بار دیدن قد و بالای رعنایت
ریز به ریز آب می شود
آنقدر کوچک می شود
که به هر تلنگر ساده ای
اشکش را دم مشکش
می نشاند و می بارد
این همان چوب
دو سر طلای عاشقی است
که با دیدن و ندیدنش
می سوزد و می سازد
تا کرام الکاتبین عاشقی ات
برای همیشه خدا
ناتوان از فراموش کردنش
اشک انتظار بریزد ...
#حمیدرضا_میتران
۸.۱k
۲۸ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.