Part
Part ³³
ا.ت ویو:
بعد از اون شب تازه اومده بودم بیرون..اسمون روبه تاریکی داشت میرفت و برخلاف دیروز..امروز اسمون بنفش شده بود..بین درخت های بلندی که دور تا دور حیاط رو احاطه کرده بودن تابی از بین درخت ها خودنمایی میکرد..به سمت تاب رفتم و نگاهی بهش انداختم..تاب با بند های کلف به درخت بسته شده بود..رچی صفحه چوبی تاب نشستم و با پاهام تاب رو هول دادم..با حرکت تاب موهای منم حرکت کردن..چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم و دوباره چشمامو باز کردم..برام جای تعجب داشت که چرا این چند روزی که اینجا بودم نیومدم توی حیاط..مدت زیادی بود که روی تاب نشسته بودم و تاب میخوردم...اسمون کاملا تاریک شده بود..صدای زوزه گرگ ها سکوت حیاط خونه رو میشکست..دوباره چشمامو بستم اما با صدای قدم های یک نفر سریع چشمامو باز کردم..همون دختره بود..با تهیونگ داشتن توی حیاط میچرخیدن..جایی که من نشسته بودم کاملا تاریک و بین درخت ها بود و معلوم نبود..با پاهام تاب رو ایست کردم و همونجا اروم روی تاب موندم..با دقت گوش کردم ببینم چی میگن
دختر:تهیونگ بنظرت الان موقعش نیست
تهیونگ:نه حالا زوده
با حرفی که دختره زد فهمیدم جریان از چه قراره
دختر:پس بیا واسه دست گرمی یکم همدیگرو ببوسیم
تهیونگ:گفتم که الان نه
دختره خودشو زد به قهر و مثل بچه ها پاشو کوبید زمین و رفت داخل
خندم گرفته بود..ببین چه کسی رو اورده برای شب
تهیونگ اخماشو کشید توی هم و دستشو کرد توی موهاش..از توی جیبش پاکت سی*گاری رو دراورد و روشن کرد..با اینکه ازش دور بودم اما دودش باعث شد سرفم بگیره..خیلی جلوی خودمو گرفتم تا سرفه نکنم اما نتونستم و سرفه کردم..تهیونگ تا صدای سرفمو شنید سی*گارش رو از لباس دور کرد و نگاه جایی که بودم کرد..اخماشو بیشتر کشید توی هم و سی*گارشو انداخت زمین و با یکی از پاهاش سی*گار رو له کرد..با خیال اینکه ندیده باشم نفسی بیرون دادم ولی با چیزی که دیدم نفسم توی سینه حبس شد..داشت میومد طرف من..اروم از جام بلند شد تا اگه میخواست کاری بکنه سریع از دستش فرار کنم..یه جورایی ترسیده بودم اما خودمو مقاوم نشون دادم..تا جایی اومد که کاملا منو میدید.. بی اختیار یه قدم به عقب برداشتم و اون هم نامردی نکرد و یه قدم به جلو برداشت..با اینکه اون یدونه قدم اومده بود جلو انگار دوتا قدم برداشته بود..دوباره بی اختیار یه قدم دیگه برداشتم اما به تنه درخت خوردم..توی چشماش زل زده بودم خالی خالی بود..اون با یک قدم دیگه خوش رو به من رسوند و زل زد توی چشمام..هیچ دوست نداشتم چشمایی به این بی حسی توی چشمام نگاه کنه..سرم رو چرخوندم طرف دیگه تا چشماش رو نبینم..با قرار گرفتن دستش درست کنارم قلبم اومد تو دهنم..
ادامه دارد🍷
حمایت فراموش نشه🍷
ا.ت ویو:
بعد از اون شب تازه اومده بودم بیرون..اسمون روبه تاریکی داشت میرفت و برخلاف دیروز..امروز اسمون بنفش شده بود..بین درخت های بلندی که دور تا دور حیاط رو احاطه کرده بودن تابی از بین درخت ها خودنمایی میکرد..به سمت تاب رفتم و نگاهی بهش انداختم..تاب با بند های کلف به درخت بسته شده بود..رچی صفحه چوبی تاب نشستم و با پاهام تاب رو هول دادم..با حرکت تاب موهای منم حرکت کردن..چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم و دوباره چشمامو باز کردم..برام جای تعجب داشت که چرا این چند روزی که اینجا بودم نیومدم توی حیاط..مدت زیادی بود که روی تاب نشسته بودم و تاب میخوردم...اسمون کاملا تاریک شده بود..صدای زوزه گرگ ها سکوت حیاط خونه رو میشکست..دوباره چشمامو بستم اما با صدای قدم های یک نفر سریع چشمامو باز کردم..همون دختره بود..با تهیونگ داشتن توی حیاط میچرخیدن..جایی که من نشسته بودم کاملا تاریک و بین درخت ها بود و معلوم نبود..با پاهام تاب رو ایست کردم و همونجا اروم روی تاب موندم..با دقت گوش کردم ببینم چی میگن
دختر:تهیونگ بنظرت الان موقعش نیست
تهیونگ:نه حالا زوده
با حرفی که دختره زد فهمیدم جریان از چه قراره
دختر:پس بیا واسه دست گرمی یکم همدیگرو ببوسیم
تهیونگ:گفتم که الان نه
دختره خودشو زد به قهر و مثل بچه ها پاشو کوبید زمین و رفت داخل
خندم گرفته بود..ببین چه کسی رو اورده برای شب
تهیونگ اخماشو کشید توی هم و دستشو کرد توی موهاش..از توی جیبش پاکت سی*گاری رو دراورد و روشن کرد..با اینکه ازش دور بودم اما دودش باعث شد سرفم بگیره..خیلی جلوی خودمو گرفتم تا سرفه نکنم اما نتونستم و سرفه کردم..تهیونگ تا صدای سرفمو شنید سی*گارش رو از لباس دور کرد و نگاه جایی که بودم کرد..اخماشو بیشتر کشید توی هم و سی*گارشو انداخت زمین و با یکی از پاهاش سی*گار رو له کرد..با خیال اینکه ندیده باشم نفسی بیرون دادم ولی با چیزی که دیدم نفسم توی سینه حبس شد..داشت میومد طرف من..اروم از جام بلند شد تا اگه میخواست کاری بکنه سریع از دستش فرار کنم..یه جورایی ترسیده بودم اما خودمو مقاوم نشون دادم..تا جایی اومد که کاملا منو میدید.. بی اختیار یه قدم به عقب برداشتم و اون هم نامردی نکرد و یه قدم به جلو برداشت..با اینکه اون یدونه قدم اومده بود جلو انگار دوتا قدم برداشته بود..دوباره بی اختیار یه قدم دیگه برداشتم اما به تنه درخت خوردم..توی چشماش زل زده بودم خالی خالی بود..اون با یک قدم دیگه خوش رو به من رسوند و زل زد توی چشمام..هیچ دوست نداشتم چشمایی به این بی حسی توی چشمام نگاه کنه..سرم رو چرخوندم طرف دیگه تا چشماش رو نبینم..با قرار گرفتن دستش درست کنارم قلبم اومد تو دهنم..
ادامه دارد🍷
حمایت فراموش نشه🍷
- ۵.۶k
- ۱۳ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط