چشم هایم را باز میکنم یک گلوله سرخ آر پی جی می خورد به

🧨چشم هایم را باز میکنم، یک گلوله سرخ آر پی جی می خورد به تنه درختی که پشتش سنگر گرفته ایم. انزابی قطار فشنگ در دستش هست، اما صدایش را نمی شنوم. از همه جا در شیار آتش می بارد.

🧨فشنگ تیربار که تمام می شود، انگار یک لحظه سر و صدا می خوابد لوله تیربار سرخ شده.
_پس نارنجک چی شد؟
انزابی در حال که نوار فشنگ را جا می زند، بی خیال تر از همیشه‌ی گوید: 《 بَه ساعت خواب! اگه به موقع بیرون ننداخته بودم که الان اینجا نبودیم! 》

🧨هنوز حرف انزابی تمام نشده بود که صدای پایی از پشت سر می شنوم. کلاش را بر می دارم. منصور است که از تو کانال می دود به طرف مان. نرسیده داد می زند: 《 دولتخانی گفت که چرا موضع تان را عوض نمی کنید؟ جاتون لو رفته...》

🧨انزابی تازه گرم شده‌ چند بار عرض و طول شیار را به رگبار می بندد. من می روم تو کانال. منصور داد می زند:《 احتیاط کن! تندتر بیا! 》
اما من دیگر از گلوله ها نمی ترسم. فقط حالم خوب نیست. می خواهم بالا بیاورم.

#زمانی_برای_بزرگ_شدن
#رمان_نوجوان
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
دیدگاه ها (۲)

✨﷽✨🏴 مانند تو کسی تک و تنها نمی شود.🏴 زندانی مصیبت و غم ها ن...

🧑‍🦽بالا رفت، بالای بالا. آنقدر که وقتی زیر پایش را نگاه می ک...

🧨از این همه ترس و احتیاط خودم کفری میشوم. ای کاش نامه را به ...

🧨پادگان امام حسن(ع) شلوغ تر از آن است که کسی کاری با ما داشت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط