و آخرش دیدی

و آخرش دیدی
چه شد؟!
خودمان ماندیم و خودمان!
آخرش ما
جنگیدیم و بازی یک طرفه را باختیم!
باختیم به،خوب بودنمان!
به دلی که هر چه کردیم،به راه مان نیامد!
.
چقدر این روزها،
آدم هایی را میبینم،مثل خودم
که،عجیب خسته ان!
مثل کوه کندن فرهاد،دنیا را زیر و رو کرده اند
و
هر چه عشق بوده است را،خرج کرده اند
اما
به زانو درآمده احساسشان!
چقدر این روزها،
از دست هم که میبرند،لال میشوند و
پناه میبرند به خاطراتی که هنوز بوی یار میدهد!
چقدر،
عکس ها،سند دلتنگی های کسی را زده اند به نامشان و تا جان نگیرند پاک نمیشوند!
اخرش
به ناچار،شب خرید غم هایمان را
و اشک هایمان خو گرفتند با لب هایمان....
خو گرفتند به دارازای دقیقه های ساعت نفرین شده مان!
.
آخرش را دیدی؟!
تنهایی را دو دستی چسبیدیم و به هیچ انسانی حتی متفاوت نفروختیمَش!
عادت کردیم،به نبودن و بی رحمیشان
اما
منتظر یک تلنگر،برای آوار بغضمان بودیم!
همه چیز را دیدیم ولی به رو نیاوردیم
دیدیم
نفر بعدیتان را...
لبخندتان را...
خوشبختی را...
خودمان‌را....
خیابان مه گرفته ای را...
آخرش را....
.

و
کاش بعضی چیز های این دنیا،دوتایی بود...
مثل چشیدن عذاب پایان یک رابطه‌ به مدت طولانی!
یا
مُردنمان در همان لحظه ها که،نامش عشق بود!
دیدگاه ها (۲۶)

میدونم توامدلت میخواد مثل همه عاشقی کنی‌‌...یکیو داشته باشیت...

می دانی رفیق؟من سالهاست که از دست داده ام کسی را که فکر میکر...

درد ناک تر از نبودن،دوست داشتنی های زندگیمانرابطه های سه ضلع...

یادت هست همین چند سال پیش را…؟همان روزهایی،پشت مغازه ها پا م...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط