.
.
برای با تو بودن دیر بود...
برای فراموش کردنت زود... .
خیلی زود!!!
.
بادهای خنک ؛روزهای اولِ پاییز را میوزیدند...
و از درز پنجره ها به درون میخزیدند...
من امّا از درون گُر گرفته بودم!!!!
.
مثل زنی که لباسهای پشمی را از کمد؛
مثل زنی که لباسهای تابستانی را از تن؛
مثل زنی که لرزان و عرق ریزان؛ یک عمر
ادای طبیعی بودن درآورده است!!!! .
.
.
سالهاست روزهای اولِ پاییز است...
سالهاست گُر گرفته ام از درون، امّا
برای باز کردنِ پنجره ها دیر است!!!!
برای روشن کردنِ بخاری زود...
خیلی زود!!!
لیلاکردبچه
برای با تو بودن دیر بود...
برای فراموش کردنت زود... .
خیلی زود!!!
.
بادهای خنک ؛روزهای اولِ پاییز را میوزیدند...
و از درز پنجره ها به درون میخزیدند...
من امّا از درون گُر گرفته بودم!!!!
.
مثل زنی که لباسهای پشمی را از کمد؛
مثل زنی که لباسهای تابستانی را از تن؛
مثل زنی که لرزان و عرق ریزان؛ یک عمر
ادای طبیعی بودن درآورده است!!!! .
.
.
سالهاست روزهای اولِ پاییز است...
سالهاست گُر گرفته ام از درون، امّا
برای باز کردنِ پنجره ها دیر است!!!!
برای روشن کردنِ بخاری زود...
خیلی زود!!!
لیلاکردبچه
۵۵۷
۰۵ مهر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.